#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان شصت و چهار : نسخه ی الهی
قسمت اول
🌹راوی : مجید اخوان
قاسم از بچههای خوب و با معرفت گردان بود .
آن وقت ها حاجی برونسی فرمانده ی گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت : من دیگه نمیتونم کار کنم .
حاجی پرسید : چرا ؟
قاسم نشست .
سرش را این طرف آن طرف تکان داد .
انگار بخواهد گریه کند ، با ناراحتی گفت : اینقدر ذهنم مشغول شده که دارد به کارم لطمه میخورد .
میترسم اونجوری که باید ، نتونم کار کنم .
از من ناراحت نشی حاجی ، از من دلگیر نشی ها !
شاید فقط من و حاجی میدانستیم ؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود .
باز شروع کرد به حرف زدن .
معلوم بود دلِ پر دردی دارد .
حاجی همه ی هوش و حواسش به حرفهای او بود .
از این موردها توی منطقه زیاد داشتیم .
حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود .
همیشه بسیجیها حتی آنها که سنشان از حاجی بالاتر بود ، میآمدند پیش او و مشکلاتشان را میگفتند .
حاجی هم هر کاری از دستش بر میآمد ، دریغ نمیکرد .
حتی مسئولین که میآمدند از منطقه خبر بگیرند ، مشکلات بعضیها را واگذار میکرد به آنها که وقتی برگشتند، دنبالش را بگیرند.
حرفهای قاسم هم که تمام شد ، حاجی از آیههای قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پاش گذاشت .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت