هدایت شده از HDAVODABADI
خاطرۀ سوم:آقا که آمد ... حوزه شلوغ شده بود. حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا! آهنگران اما،زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است درِ باغ شهادت باز باز است می‌خواند و گریه می‌کرد.می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی،طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد. همه ناله می‌زدند.همه می‌گریستند.کسی به دیگری نمی‌نگریست. من اما ... آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما ... حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود. سردار پاستوریزۀ جبهه ندیدۀ بسیج،برای این‌که از فشار برهد،گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند. هر کی به‌فکر خویشه ... همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد،عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد. بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمی‌شدیم.داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر. کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت: ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین. ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید،مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.کفرم درآمد.به یك‌باره همۀ ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند: ـ زم ...هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا. همه شنیدند.داد زدم.از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانه‌ام زد: ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ... ـ برو بینیم بابا ... وای خراب کردم. رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد. آقا بود.واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد. زدم بر شانۀ داوود: ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ... خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم.داوود و دیگران هم. آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی. من اما،رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود. رو کردم به آقا: ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ... شلوغ شد.من‌هم شلوغ شدم. همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ... خوب شد آقا آمد. اگر آقا نمی‌آمد: "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و ده‌داری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد. و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد. اگر آقا نمی‌آمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشك‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند! آوینی که رفت،آنهایی که سال‌های جنگ از قم آن‌طرف‌تر را ندیدند،تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است. پای آوینی که بر مین گل کرد،تازه آنهایی که می‌گفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش‌ها روانند،از این‌سوی مرز،یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند.یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی،در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست. آوینی که خونین شد،ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم. آوینی که شهید شد،حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه‌بندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند: در فکه،چه خبرهاست هنوز!؟ حمید داودآبادی فروردین 1400