🔹گزیده ای از کتاب: عبدالله، دست جابر را گرفت. محمد باقر تا دم در حياط همراهي شان كرد. در آن جا دست گذاشت روي شانه جابر و دوباره پيشاني پيرمرد را بوسيد: «شيخ، حالا نوبت توست كه سلام مرا به پيامبر برساني!» جابر خنديد: «از خدا خواسته ام كه در روز قيامت شرمنده تو و جدت نشوم!» و چرخيد رو به سمتي كه عبدالله ايستاده بود: «اين عبدالله، پسر عطاء تميمي، پس از من در اين شهر كسي را ندارد. او را مي سپارم به شما. اميدوارم هيچ گاه دستش از دامن خاندان رسول خدا كوتاه نشود!» محمد باقر همان نگاه درخشانش را دوخت به عبدالله و گفت: «خيالت راحت، شيخ. او مهمان ما است؛ و ما با مهمانان مان با سخاوت رفتار مي كنيم.» و بعد خطاب به عبدالله گفت: «دوست شيخ، دوست ما است. از اين پس، در اين خانه به روي تو باز است. اين خانه را خانه خودت بدان، عبدالله!» و دستش را براي خداحافظي به سمت عبدالله دراز كرد: «مراقب شيخ ما باش!» @noketab