✂️در بخشی از کتاب ادموند می خوانیم: در حالت بی‌پناهی و درماندگی بر زمین سرد و نمناک زانوزده بود که شعاع نور ضعیفی از دوردست‌ها تابیدن گرفت، به‌تدریج گسترش یافت و گویی همه‌جا را روشن کرد. در نگاه اول احساس کرد خورشید شروع به تابیدن کرده و در حال طلوع است، اما وقتی بیشتر دقت کرد مطمئن شد که این خورشید نیست، این نور فراتر از خورشید بود! در کمال بهت و ناباوری مردی را دید، همراه با نور خیره‌کننده‌ای که چشم قادر نبود نگاه از آن برگیرد، مانند زمانی که حضرت موسی (علیه‌السلام) در کوه طور مسحور و مجذوب آتش میان درخت شد، به سمتش می‌آمد، در هیبت عیسی مسیح (علیه‌السلام) همان‌طور که در کتاب مقدس بارها خوانده بود. ترسیده بود اما ترسی همراه با بهت و حیرت! مرد لباسی از جنس نور بر تن داشت، صورتش دیده نمی‌شد، گویی نور با او درحرکت بود و از او منشأ می‌گرفت، تابش نور تا حدی شدت گرفت که ناخودآگاه نگاهش را پایین انداخت. بدن بی‌جانی که بر روی دستانش مانند چوب خشکیده‌ای بی‌حرکت بود، ناگهان از دستش رها شد. وحشت کرد، صورتی که تا چند لحظه پیش غرق در خون بود، اکنون با لبخند دل‌نشینی بر لب، مانند ماه نورانی می‌درخشید و زندگی در آن نگاه زیبا موج می‌زد. خداوند و عیسی مسیح (علیه‌السلام) را زیر لب صدا زد، نفس‌هایش به شماره افتاده بود، لحظه‌ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده، همان مرد نورانی، با خودش گفت: خدایا، او مسیح (علیه‌السلام) است؟! او می‌تواند به من کمک کند، حتماً خودش است! مگر معجزه او زنده کردن مردگان نبود، پس او مسیح است؛ اما دلش راضی نمی‌شد، این مرد گویی فراتر از مسیح (علیه‌السلام) است، انگشتری عجیب در دست داشت که او از حروف حک‌شده بر روی آن سر درنمی‌آورد، نمی‌توانست حروف را بخواند، اما خیره‌کننده بود، محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد پدیدار شد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد ... 🆔@noketab