📖 چمدونش رو بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت، کمی نان روغنی، آبنبات، کشمش. گفت مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم ، دلم واسه نوه هام تنگ میشه گفتم مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده است ، منتظرن. گفت کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کاری ندارم اصلا دیگه حرفی نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی. گفت مادر جون، این چیزی که اسمش سخته من گرفتم، قبول! اما توچی؟ تو چرا همه چیز و فراموش کردی پسرم؟ خجالت کشیدم. حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم. تَوانِ نگاه کردن به خنده نشسته بر لب های چروکیده اش رو نداشتم ، ساکش رو باز کردم. نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند آبنبات رو برداشت گفت بخور مادر جون ، خسته شدی هی بستی و باز کردی. دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم مادر جون ببخش ، فراموش کن. اشکش رو با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت چی رو ببخشم مادر ، من که چیزی یادم نمی یاد ، شاید فراموش می کنم ! گفتی چی گرفتم؟ آلزایمر؟ زیر لب میگفت گاهی چه نعمت بزرگیه آلزایمر ┈┈┈┈┈┈┈┈┈ همراه ما باشید با نکته های ناب http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50