دوسال بود که شوهرم تو بانک استخدام شده و بود و با حقوق و مزایایی که میگرفت بعد چند سال صاحب خونه و یه ویلا تو لواسان شدیم و همه جور امکانات برا خودمون و بچهامون فراهم کرده بودیم و حاصل ازدواجمونم دوتا دختر و یه پسر بود.
الان که دارم این خاطره رو مینویسم شوهرم ۶۰سال و خودم ۵۵سال سنمونه،اشتباهی که توو زندگیم کردم این بود که همیشه با بچه هام مسافرت و تفریح بودم و اصلا به فکر شوهرم نبودم و شوهرمم چیزی نمیگف و میگفت شما با مادرتون راحت باشید منم با همکارم دور هم جمع میشیم تا شما برگردید.
تا اینکه یه روز وسایل سفر رو بستیم برا شمال و یه نیم ساعتی که از تهران دور شدیم
یادم اومد که انسولین هامو توو خونه جا گذاشتم و برگشتیم سمت خونه و دیدم در حیاط نیمه بازه و دوجفت کفش زنانه جلو دره...😱😔
https://eitaa.com/joinchat/3434545184Cd37640be33
سرگذشت دردناک زندگیم☝️❤️🔥