🌷دو خاطره شهید مهدی زین الدین
💎دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟»
گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.»
گفتم: «همین جوری؟»
گفت: «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه میدونم؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمیدونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده ام این جوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه. الان دو سه روزه کلافم. یادم نمیره.»
💎شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد.
از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
منبع:
vaghayerooz.com
#شهدا
#شهید_زین_الدین
🔻با نُمو همراه باشید:
ایتا|
سروش|
روبیکا|
آپارات|
اینستاگرام
@nomov_ir