امان از دست از این بچه ها🤒 داستانی است که مولای رومی در مثنوی نقل کرده،داستان عجیبی است،داستان خوش مزه ای بود.می نویسد که یک ملّا مکتبی بود.نوشته اند که گاهی وقت ها این شاگرد ها،بچه ها،بچه مکتبی ها این ملّا مکتبی را دست می انداختند .یک روزی بچه ها رفته بودند مکتب و همه پشت لوح هایشان نشسته بودند،چند تا از این بچه های زیرک گفتند:بچه ها چکار کنیم امروز را تعطیل کنیم برویم بازی؟و جناب ملّا را قانع کنیم که امروز ما را -به اصطلاح قدیم - آزاد بکند؟ یکی از بچه ها طرحی ریخت،گفت:بیایید برویم جناب ملّا را یک کاری بکنیم که باورش بیاید مریض است.مثلا نشسته بود،یک بچه ای آمد و از در که وارد شد سلامی کرد و یک نگاهی کرد به ملّا مکتبی گفت:جناب!خدا بد نده!امروز مثل اینکه یک خرده کسل هستید؟! ⬇️⬇️⬇️