عابدی در میان قوم بنی اسرائیل زندگی می نمود که هرگز متوجه امور دنیوی نگردیده بود، پس شیطان تمام لشکریان خود را فراخواند و گفت: کیست که برود و فلان عابد را گمراه نماید؟ پس یک از لشکریان شیطان گفت: من می روم. شیطان پرسید: از چه راهی او را گمراه می نمایی؟ گفت: از راه زنان! شیطان گفت: او هرگز با زنان معاشرت نداشته است و لذت آن را نچشیده است. پس دیگری گفت: من می روم. شیطان پرسید: از چه راهی عابد را گمراه می کنی؟ گفت: از راه شراب و لذت طعام ها. شیطان گفت: نه، او از این راه نیز فریب نمی خورد. پس دیگری گفت: من می روم. شیطان پرسید: از چه راهی گمراهش می نمایی؟ گفت: از راه نیکی و عبادت! پس شیطان گفت: برو که این کار از تو ساخته است. پس آن شیطان به شکل مردی درآمد و به مکان عبادت آن عابد رهسپار شد و در برابر او ایستاد و مشغول به نماز شد، پس عابد چون خسته می شد به استراحت می پرداخت در حالی که آن شیطان استراحت نمی کرد و این روش مدتی ادامه یافت. پس عابد نزد آن شیطان رفت و از روی کنجکاوی از او پرسید: به چه دلیل تو چنین قوتی در عبادت بدست آورده ای؟ شیطان جوابش را نداد. باز مرتبه ی دیگری به نزد او رفت و التماس کرد که با او سِرِ خود را بگوید. این بار شیطان گفت: ای بنده ی خدا؛ گناهی کردم و پس از آن توبه نمودم و هر وقت که آن گناه را به خاطر می آورم نیرو می یابم و بر شدت عبادت خود می افزایم. عابد گفت: بگو چه گناهی انجام داده ای تا من نیز آن را انجام دهم و سپس توبه نمایم، شاید به مرتبه ی تو برسم و چنین تلاشی در به جا آوردن عبادت خداوندی کسب نمایم. شیطان گفت: به داخل شهر برو و آدرس خانه ی فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن! ادامه این داستان آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0