دیر زمانیست،که دلتنگم...اما... اینجا در مقابل چشم های به راه مادر... که هر روز برای دیدنت آب وجارو می کنند، من هیچ نمی گویم، اینجا کنار خواهری که هر روز از دوری تو بی صدا می شکند، وگل های نوشکفته ی او،که هر روز بهانه ی ات را می گیرند، من سکوت می کنم، اینجا کنار زهرایی که بی تو ماند... و هر روز به گل خشک شده ای که هنوز بوی دستانت را می دهد، خیره میشود،من از دوری ات دم نمیزنم، اینجا کنار باغچه ای که گل هایش در انتظار نوازش دوباره ی دستانت پرپر میشوند،من از دوری تو سخن نمیگویم، اینجا که...من هیچ نمی گویم... درونم پر است از ناگفته ها... ولی... از تو چه پنهان... اینجا... همه چشم به راه اند... نبودت را هیچ کس باور نکرده...