صدای زنگ بیدارم کرد فکرکردم ساعتمه که کوک کردم قبل از اذان بیدار شم اما وقتی چشمانم رو باز کردم وساعت رو نگاه کردم دیدم نه ،صدای زنگ تلفنه دویدم سمت تلفن تا بقیه بیدار نشن.تابخوام به تلفن برسم هزار جور فکر توسرم چرخید وقتی گوشی رو برداشتم تنها صدایی بود که فکرشم نمی کردم یعنی هیچ وقت دلم نمی خواست فکرشو بکنم. خواهرم با صدای گرفته ولرزان ،هق هق کنان می گفت خواهرجان به سید حسین بگو بیاد پایگاه.جابرم دوست داره همیشه همه بچه ها باهم دورش باشن. گفتم خواهر جان حالا؟چرااینجوری؟ چی شده؟چی بگم به سید حسین؟ ازصدای گریه وجابر جابر گفتن من اهالی خونه بیدار شده بودن دورم جمع شده بودن اماانقدر اشک امان چشمام رو بریده بود که هیچکس رو نمی دیدم فقط تونستم بگم سید حسین،مامان بدو بریم پایگاه که استادت میخواد همه بچه های پایگاه مثل همیشه باهم دورش باشین.آخه حسین هروقت میخواست از جابر توی خونه حرف بزنه میگفت استاد... نمی دونم فاصله کوتاه خونه تا پایگاه رو چند بار مجبور شدم دستم رو به دیوار بگیرم که زمین نخورم. وقتی رسیدیم همه بودند؛بچه های پایگاه،آقا مصطفی...خواهرم،زینب،جمیله،زهرا و... نمی دونستم باید به کی تسلیت بگم احساس میکردم خودم از همه داغدارترم.فکرمیکنم همه چنین حسی داشتند.هرکی داغدار تر از بقیه بود. بی اختیار رفتم سراغ زهرا،چقدر توی این چند ساعتی که ندیده بودمش شکسته شده بود.وقتی بغلش کردم آنقدر تب داشت که حس کردم دارم میسوزم.هیچ جور نمی تونستم آرومش کنم.وقتی تابوت رو آوردن دیگه دست وپام توانایی نداشت بدن خودم رو هم تحمل کنه.همونجا نشستم.نشستم وذوب شدن عاشقان جابر رو تماشا کردم.فکرمیکردم خودم هم دارم ذوب میشم.وقتی خواهرم سر جابر رو بغل کرد،صورت قشنگ وجذابش از زیر خون ها وخاک هایی که روش نشسته بود،هنوز می درخشید.این همه خون وبهم ریختگی هیچی از زیباییش کم نکرده بود.یاد لحظه افتادم که جابر تازه به دنیا اومده بود وخواهرم بغلش کرده بود ومی بوسیدش ومی گفت پسر قشنگم نذر قمر بنی هاشم. خواهر جون نذرت قبول...