سلام خانم فاطمی عزیز من از تبریز اومده بودم قم برای دیدن دوستام و فاطمه قرار بود پنج شنبه خونه نباشه پس به من لطف کرد و گفت داره میره تئاتر و من رو هم با خودش همراه کرد من هم چادری نیستم هم اصلا به حجاب و مذهب و این چیزا معتقد نیستم و تنها دوست چادری و مذهبیم فاطمه س وقتی میخواستم بیام یه حسی بهم گفت زشته اینطوری نرو پس یکی از چادر های فاطمه رو قرض گرفتم وقتی به سالن اومدم نشستم یکم حوصلم سر رفته بود و خسته بودم اما وقتی تئاتر شروع شد دیگه من من نبودم انگار از دنیایی که توش بودم پرت شده بودم تو کره ی مریخ _ همه چیز اون زندگی و اون آدما برام نا آشنا بودن هیچ کدومشون رو نمیفهمیدم _ وقتی همسر جابر آرایشش رو برای بیرون رفتن پاک میکرد نمیفهمیدم_ وقتی جابر حرف از غیرت و تعصب میزد نمیفهمیدم _ وقتی مهربونیاشون رو میدیدم نمیفهمیدم _ مگه میشه این تیپ آدما انقدر خوب و خوشبخت باشن؟ اصلا مگه میشه از زندگی لذت برد؟ مگه میشه آروزی مردن کرد؟ من فرق مردن و شهید شدن رو نمیدونم آدم وقتی شهید میشه هم میمیره دیگه نه؟ پس چرا آرزوی مردن داشت؟ دلش به حال خانوادش و همسرش نسوخت؟ اون ور چی دید که حاضر شد از همه چی بگذره؟ _ وقتی برگشتم خونه فاطمه یکم برام از جابر گفت از اینکه چه تاثیراتی رو زندگی خودش و بقیه گذاشته و تا صبح باهم حرف زدیم تو کانالتون عضو شدم و نظرات بقیه ی کسایی که جابر رو دیدن هم خوندم و هم شنیدم و فهمیدم معجزه ی جابر فقط برای من اتفاق نیوفتاده _ فردا ی اون روز فاطمه چادرش رو به من هدیه داد و من که ۲۰ سال از چادر و چادری جماعت متنفر بودم چادری شدم _ من نماز خوندن یاد گرفتم و نماز خوندم دعا خوندن یاد گرفتم و دعا کردم راستش رو بخواید هنوز هم نمیدونم کجای دنیام کاش میشد و میتونستم چند بار دیگه جابر رو ببینم و راهم رو پیدا کنم من خیلی سردرگمم درست و غلط رو نمیتونم از هم تشخیص بدم فقط میدونم این چادر و نماز و دعا حس خیلی بهتری بهم میدن نسبت به روزهایی که نداشتمشون و من داشتن این هارو مدیون شما هستم این هارو گفتم تا بدونید چه تاثیر بزرگی رو همه ی افراد میزارید من خیلی بلد نیستم دعا کنم و قشنگ حرف بزنم ولی از ته ته ته دلم امیدوارم خدا هر چیزی رو که میخواید بهتون بده و هر آرزویی دارید براورده بشه دوستدار شما (سویل)