اینا احیانا برای رشدش خوبه!! آره خانم دکتر؟! ~ انگار داری از شکنجه گاه صحبت میکنی؟! اینجوریام نیست مربی دارن، بنده خداها یسره بالاسرشونن _ منو یادته دیگه نه؟! مربی مهد بودم! واحد شیرخواره ها، مریم از یجایی تحمل صدای گریه و بی تابی هاشونو نداشتم! همراشون بغض میکردم! تازه ساکتشون میکردیم مامانه میومد بهش سر میزد باز داد و فغان این طفلکا بلند میشد، بعضیاشون مریض بودن دارو میخوردن باید میخوابیدن یکی موی یکی رو میکشید، صدای جیغ و داد اون بچه، این طفل مریضو از خواب میپروند؛ مریم من سر چی دیگه نرفتم؟؟ اون پسر بچه ی ۹ماهه که مادرش آورد تحویل داد، گفتم تب داره، میگفت نه تبش افتاده مسکن خورده! گفتم ببرش خونه! اصرار که امتحان داره عجله داره گذاشت رفت، بچه رو خوابوندم، اتفاقا کنارش نشستم تبشو چک میکردم، تبش یهو رفت بالا، یه بچه با جیغ دوید تو اون اتاق، بی هوااا، این طفل با ترس از خواب پرید تشنج کرد😭 چقدر درگیری برامون پیش آوردن... یادته؟؟؟ دیگه نرفتم... ~ صدیقه، تو خاطره تلخ داری اذیتی _ خاطره نه خاطرااااات، چجوری با اون گریه شدید ولش میکنی میری آخه؟؟ ~ فاطمه چند روز اول بی قراری کرد الان دیگه خیلی... _ خب تسلیم شده طفل معصوم، بیچاره!! خوشحالی بچت به دوری از تو تن داده؟؟!!! چجور دلت میاد یکی دیگه رو جای خودت قبول کنی؟؟ ~ این چه حرفیه، عه خوابش برد، بده من ببرمش تو جاش داشتم جاتو درست میکردم... _ مریم!! یه حرف خیلییییی بد بهت میزنمو میرم، همونجور که تحمل نداری سهم همسری خودتو با کسی قسمت کنی!هوو یعنی غده سرطانی! سهم مادری فاطمه رو هم با هیچ کی قسمت نکن!!! چقدر میتونی خودخواه باشی که بخاطر تحصیل و پیشرفت که همیشه براش وقت هست با این طفل معصوم اینکارو بکنی؟؟! چون زبون نداره از خودش دفاع کنه.... دروبست و رفت..... سهم مادری!! صدیقه.... صدیقه.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین🪴