بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ~ سلام علی، خوبی؟ جابجا شدین؟ _ علیک سلام، الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن، امشب میریم محل تبلیغمون، شما اوضات خوبه؟ مشکلی نداری؟ ~ الحمدالله خوبه همچی، فقط اینجا آنتن نداره سخته، الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم _ بچه ها! زنگ زدی ~ اره اول به اونا زنگ زدم، پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله _ از احوالاتت بیخبرم نذار ~ یسره تو جلسه و کارگاهیم، زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی، من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم _به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن ~ چشـــــم چشـــــم، نگرانشون نباش علی، کاری نداری؟ _ نه، مراقب خودت باش،مریم...مریم! ~ بله؟! _ اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم ~ نیازم نمیشه علی، ولی اینم چشم، خداحافظ _ خدا به همرااات، یااااعلی(ع) ...... ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت، اسکان هم آنتن نداشت، رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد، در پشت بوم قفل بود، اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم، در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه، یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم، اوضاع همه مثل خودم بود، پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم، پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد، از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم... یا حسیــــــن چی میدیدم ☆ مامااااااااان کجاااایی، ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم تماس گرفتم..... ..... ☆ مامااااان ماماااااان ~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟ ☆ مامان مامان، زینب از دست رفت، زینبِ بابا مرد ~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟ ☆ الو.... مریم ~ داداش شمایی؟؟ مامان چیزیشون شده؟؟ ☆ نه، همین الان بیا سمت قم ~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟ ☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست ~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟ ☆زینب حالش بد شده، منو داداش مهدی اومدیم تا بیای.... ..... بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن..... علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭 یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته.... داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم «حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم».... هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴