❌_ امروز زینب معلوم نیست چشه، هی میاد اتاقم میره، الکی کتابامو گرد گیری میکنه؟ تومیدونی چشه؟ ☆ دلتنگ مامان شده، اینکه قرار بود دیروز بیان افتاد عقب اذیت شده _ خب حال و هواشو عوض کن ☆ باشه بابا، ولی میشناسیش که، خیلی حساسه ..... رفتم تو اتاق چشماشو گرفتم ..... ♡ آخه فدات بشم چندتا مرد تو این خونه ست که دستای به این بزرگی، پر از گرما و آرامش داشته باشه، جز بابای زینب؟ 😭 _ چته بابا؟؟ گریه نکن ♡بابای زینب _ چیه زینب بابا؟ ♡ دستاتونو بازم بذارید رو چشام _ باشه! خب؟ ♡ بابا.... خدا دستای باباها رو بزرگ خلق کرده تا جلوی مشکلات و غصه ها و دردهای ما رو بگیره، دستاتون انقدر برامن بزرگه ، الان که گذاشتین رو چشام دیگه هیچ غصه ای به چشمم نمیاد❤️ _ ببینمت بابا، چرا غصه داری؟؟ چیشده؟؟ ♡ بابا، همیشه باش، همین!! الان که مامان میره سفر خیلی نگرانی تحمل میکنم، شما میری تبلیغ میمیرمو زنده میشم، دعا کن سایت از سرم کم نشه _ باشه بابا، بریم حرم؟؟ ☆♡ ارررره بریـــــــم .... مریم تو نبودت این بچه از کلیه درد خیلی اذیت شد بردمش دکتر، درداش عصبی شده..... ...... زینب از بچگی یه وسواسی داشت، تو مهد هیچ رقمه سمت سرویس بهداشتی نمیرفت، آب قمقمه ش که تمام میشد دیگه آب نمیخورد، حتی اگه از آب سرد کن تو قمقمش آب میریختن، بعضی وقتا چند تا آب معدنی میدادم به مهد که بهش بدن ولی بخاطر سرویس بهداشتی نرفتنش مشکل کلیه داره، فاطمه هم که تو غذا بد لج بود و جز غذای خونه نمیخورد، غذا میذاشتم براشون ازینکه اونجا دوباره گرم میکردن بدشون میومد، کیک و کلوچه و غذای سرد و... معدشونو داغون کرد.... آره خلاصه من شدم خانم دکتر و الان بقول علی درمان درد خودمو ندارم... فاطمه دیر ازدواج کرد😭 بخاطرزینب.... و من انقدر انرژی و توان و اعصابمو بیرون از خونه، پای اضطرابها و استرسهای امتحان و پایان نامه و بچه ها و اتفاقات داخل خونه، بی رویه خرج کردم که الان بزور میرم سر کلاس، سخنرانی و..... گل جوانیم رو بد پرپر کردم، تمام روزهایی که خودمو قانع میکردم که برای علی و بچه ها جبران میکنم و خدا این فرصت رو به من نداد!! نمیدونیم چی در انتظارمونه، ما کنار هم معنای قشنگی پیدا میکنیم، خانواده مادر پدر خواهر برادر مادر ستونیه که اگر جایگاهشو بفهمه هم خودش محفوظ میمونه هم خانواده، چه برنامه هایی رو علی بخاطر کارهای من کنسل کرد، چه کلاسها و دوره هایی.... ..... ~ بچه ها میرن مهد ناراحتی؟ _ ببین مهد زمانش مهمه مریم، از صبح کله سحر تا ظهر؟؟ خیلییی زیاده!! ~ باور کن بیشتر وقتشو خوابن! _ ولی با اضطراب بیدار میشن! من دیدم جمعه ها وقتی خونه ان بیدار میشن یه حس گنگی و ترسی دارن، تا میبینن تو خونه ان حالشون عوض میشه ~ تو خیلی حساسی دیگه علی _ بالاخره از من گفتن بود، لا اقل چهار پنج سالشون بود یچیزی، اونم ته تهش دو، سه ساعت، سن بازی و بازیگوشیه تو مهد بهشون خوش میگذره... ...... آره بابات نگران بود و این نبود که نگه، من چشامو بسته بودم رو همچی!! و عقب نموندنم از دوستام! خدمت به جامعه!!!! کلی بهانه و توجیه داشتم برا خودم، بمااااند دوستان نا دوستی که مجرد بودن و سرکوفتشو به من و امثال من میزدن! فرزند اولش تو سن ۳۲سالگی!! دوم ۳۷ سالگی! و بخاطر اوج کارهای مادرشون اونام از شیرخوارگی تو مهد بزرگ شدن!! الان فرق من و اونا تو چی بود؟؟!! من زود ازدواج کردم ولی بخاطر زود به مقصد رسیدنم تو تحصیل بچه هامو فدا کردم!! اون دیر ازدواج کرد بخاطر درسی که خونده و الان میخواد ثمرش رو بچینه!! ثمر زندگیشو فدا کرد!!! زینب مشغول درساشه، فاطمه هم همینطور، منم و کتابامو و تماسای مشاوره و..... حالا یاد مادرم میفتم تو سن من چقدر دورش شلوغ بود، چه برو بیایی، به من زنگ میزد میگفت انسیه جان، میگفتم مریمم مامان، الان بهم زنگ زدید، میگفت آخ آره، قطع کن به انسیه زنگ بزنم، برنامه ی هر روزش بود، یبار به هممون زنگ بزنه!! چه تماسهااایی از مادرم که سر کلاس بودمو جواب ندادم، وسط جلسه بودمو.... میگفت لااقل خودت بعدش زنگ بزن نگران میشم، یادم میرفت، و الان میشینم فیلمهاشو نگاه میکنمو اشک امونم نمیده، مگه چند سال مادرامون پیشمون هستن، میدونیم کی از دستشون میدیم؟؟ چرا انقدر سرمو شلوغ کردم که فرصت خدمت به مادرمو از خودم گرفتم و الان میگم