آمد داخل اتاق. بار دیگر همه جا را ورانداز کرد. تمام نقاطی که قبلاً رنگ و بوی پسرش را می دادند، در نظرش سیاه و سفید جلوه می کرد، دیگر رنگ و بویی نداشت. با خواهش های بسیار بالاخره اجازه گرفته بود که پنج دقیقه برای وداع آخر به او وقت بدهند، که بتواند در تنهایی از میوه ی زندگی اش دل بکند. سرش را به کنج دیوار تکیه داد و با بغض نگاهش کرد، جلوتر آمد. پاهایش می لرزیدند. دستش را به دیوار گرفت و آرام آرام به تابوت نزدیک شد. دستش را که از دیوار جدا کرد بر زمین افتاد. اصلا دیگر نایی برایش نمانده بود. - پس اینه داغ جوون؟ چی کشیدی حسین جان!! خودش را کنار تابوت کشاند. دستش را روی پرچم مقدسی که حامل تمام آرمان ها و آرزوهایش بود کشید، نگاهش روی تسبیح و سربند یازهرای حسین قفل شد. همان سربندی که همیشه و همه جا همراه حسین بود و همان تسبیحی که مهمان همیشگی سجاده ی پسرش بود و حسین نیمه شب ها با آن العفو می گفت و می گریست. و چفیه ی حسین ... همان که سالها با خود داشت و در اربعین آن را به صاحبه هدیه کرد، به عنوان اولین حجابش. علی آن را آورده بود، می‌گفت بوی حسین را می دهد. چفیه را برداشت و بویید. راست می‌گفت، بوی حسین را می داد، بوی پسرش را. اشک هایش جاری شد. شروع کرد به روضه خواندن: - بنا نبود که آفت به باغ ما بزند/پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند اشک امانش را بریده بود. سرش را روی تابوتی که حسینش در آن خفته بود گذاشت و گریست. صدای در آمد و حمید که معلوم بود بعد حسین بدجوری کمرش شکسته وارد شد و با شرمندگی گفت که دیگر دیر شده و می خواهند حسین را ببرند. سرتکان داد. - چشم. فقط چند لحظه ی دیگه. سربند یازهرای حسین را برداشت، آن را بویید و بوسید. - امانتی که داده بودید رو پس می فرستم، دیگه از این به بعد به جای من خودتون مراقبش باشین خانوم جان! پیشانی حسین را بوسید و مثل همیشه دوباره به نیتش صدقه ای کنار گذاشت. به سختی از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت. لحظه ی آخر دوباره برگشت و برای آخرین بار نگاهی به تابوت انداخت که حالا به جای او پیکر حسینش را در آغوش کشیده بود. همان طور که سیل اشک مهمان گونه هایش شده بود، لبخند تلخی زد و گفت: شهادتت مبارک حسین مامان، خداحافظ برای همیشه. - نرگس سادات موسوی 📜🖇