🔺روز عجیبی بود. چند دقیقه بعد، قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش، تن تهران را به لرزه درآورد. از نماز جماعت ظهر و عصر برمی‌گشت. نرفته بود سمت ناهارخوری که برود به «بچه‌هایش» سر بزند. 🔻همیشه همین‌طور بود. به همه‌ی پیر و جوان‌هایی که با او کار می‌کردند، می‌گفت: «بچه‌ها» و تا بچه‌هایش غذا نخورده بودند، چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت. 📝مردی با آرزو‌های دوربرد│صفحه ۷│ فائضه غفارحدادی 📚نوشکا؛ نوشیدنی‌های کاغذی https://eitaa.com/joinchat/982844187C5b0c4369bd