یه روزی مجبور میشی به رد شدن از وسطِ ترس‌هایِ بچگیت. اما این بار بدون گرم بودن پشتت به بابا. بدون لقمه‌هایِ نون پنیر سبزی مامان. بدون دوست و رفیق و در و همسایه. تنهای تنها، با پاهای خودت، عامدانه و آگاهانه، به اجبارِ زندگی پا میزاری وسط ترس‌هات و با چشمای باز از بینشون رد میشی...