یه فاصله‌هایِ زمانی هست که آدم ممتد و پیوسته احساس غربت داره. تو وطنِ خودش، شهرِ خودش، پیش خانواده خودش، کنار رفیقایِ خودش، اتاقِ خودش، تو کافه همیشگی، در حضور آدمایِ آشنا و هر لحظه و مکانی که فکرشو کنید، قوت غالب بدنش میشه احساس غربت و مدام از خودش می‌پرسه به کجا تعلق داری عزیزم؟ بی‌قرار کی و کجایی؟