به من نگاه کرد. نگاهش خالی از هر احساسی بود. با چشمانم التماسش کردم ولی او، دیگر مرا نمیشناخت! فریاد زدم : فراموش نکن... ولی کلمات مانند بلور های یخی در هم شکستند و روی زمین پخش شدند. وقتی مشت بر شیشه ای که بین من و او جدایی انداخته بود میکوبیدم او حتی لحظه ای درنگ نکرد، خون از روی انگشتانم غلتید و آینه ترکه خورده گوشه اتاق را نقاشی کرد؛ و من پشت آینه منتظرش ماندم، که شاید روزی مرا از لابه لای خاطرات ذهنش پیدا کند و به سراغم بیاید...