به من نگاه کرد.
نگاهش خالی از هر احساسی بود.
با چشمانم التماسش کردم ولی او،
دیگر مرا نمیشناخت!
فریاد زدم : فراموش نکن...
ولی کلمات مانند بلور های یخی در هم شکستند و روی زمین پخش شدند.
وقتی مشت بر شیشه ای که بین من و او جدایی انداخته بود میکوبیدم او حتی لحظه ای درنگ نکرد،
خون از روی انگشتانم غلتید و آینه ترکه خورده گوشه اتاق را نقاشی کرد؛
و من پشت آینه منتظرش ماندم،
که شاید روزی مرا از لابه لای خاطرات ذهنش پیدا کند و به سراغم بیاید...
#Nura
#تاو