یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... یه خانم؟😳 کی هست؟ ...😳 هیچی مرد🤨 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... 😏 پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد😨 ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... شما اینجا چه کار می کنید؟ ...😥 ادامه رمان در @پلاک_خاکی😉👇🏻مطمئنم پشیمون نمیشی یه رمان کاملا واقعی و جذاب https://eitaa.com/joinchat/3172991012C4a489c5c9a