اکنون می‌دانم که تنهایی چیست، هرچند که گذراست با این حال؛ چنین فکر می‌کنم که تنهایی از یک هسته درونی مبهم شکل می‌گیرد. شبیه به سرطانِ خون در سرتاسر بدن پخش می‌شود به همین منظور آدمی قادر نخواهد بود تا قسمتِ مشخصی را برای سرچشمه شيوع آن در نظر بگیرد. به اتاقم بازگشته ام؛ حسِ بیمار گونه‌ای که زیر سلطه آن قرار گرفته‌ام را می‌توان دوری از جایی که به آن تعلق دارم خطاب کرد. در اتاقم میان دو جهان ، تنها هستم.