@notrino زندگی نامه کارآفرینان 📜
داستان مهندس حسین سلطانی کارآفرین موفق ایرانی- قسمت 2⃣
💥جنگ که شروع شد هیچ کس نبود که به فکر روح و روان ما بچه ها باشد ... اگر موشکی جایی اصابت می کرد ☄ دیگر همه جا حرف همین بود 👥🗣 ما هم پابه پای بزرگترها آن را دنبال می کردیم ...
😰 سال ۱۳۶۰ با شروع جنگ، هشت ساله بودم ... یادم می آید که شب ها تا صبح کابوس 👻🎃👹 می دیدم، روزها هم در مدرسه با تنبیه و تهدید 👊 مواجه بودم ...
📺 کارتون هایی که ما می دیدیم حنا دختری در مزرعه یا هاچ زنبور عسل 🐝 اکثرا در سختی و زحمت بودند یا به شدت فقیر بودند، غالب برنامه ها و سریال های تلویزیونی غمناک بودند ...
🤷♂نمی دانم چه تفکری پشت این برنامه های پر از تراژدی برای بچه های معصوم بود که به شوقی منتظر می ماندند تا کارتون ببینند 👀
🤔 ما واقعا بزرگ شدیم بدون اینکه بچگی کنیم. اما خوشبختانه اکثریت بچه های آن دهه، انسان هایی بار آمدیم که بار خود را روی دوش کسی نگذاشتیم 💪 انگار در زمانه ای بودیم که باید مستقل بار می آمدیم و چشم به کمک کسی نمی داشتیم ...
🌱از دوران دبستان، تابستان که می شد هر کس دنبال کاری بود. من از همان اول هم دوست داشتم برای خودم کار کنم ... فروش پفک 🍿 ... فرفره ... بامیه 🥨 شانسی و 🍬🍭🌯🥔🥚 در همان نزدیک خانه در فلکه اول صادقیه کار می کردم ...
🌱
تجربه فروش در آنجا اولین تجربه من در کنترل خودم بود 🌿گاهی وقت ها سودی نمی بردم ... اما اشتیاقم را از دست نمی دادم ... چیزی در درونم مرا وادار می کرد که ادامه بدهم ... 🌴
💭😇
شب ها که به رختخواب می رفتم، نقشه 📜✏️ می کشیدم که فردا چکار کنم که فروش بهتری داشته باشم و سود بیشتری بدست بیاورم. گاهی آنقدر شوق داشتم که از شدت فکرهایی که توی سرم بود خوابم نمی برد 🤯
🌐ادامه دارد ...