@notrino زندگی نامه کارآفرینان 📜
داستان مهندس حسین سلطانی کارآفرین موفق ایرانی- قسمت 5⃣
🌾 بعد از مدتی اینقدر خبره شده بودم که بیشتر بچه ها و مسئولین مدرسه از محصولات من خرید می کردند ...
💰البته پدرم وضع مال خوبی داشت، می گفت چرا این قدر به خودت زحمت می دهی ... اگر پول می خواهی بهت می دهم اما موضوع تنها پول نبود.
🕌 وارد بازار که می شدم احساس بزرگی می کردم. از پله های مسجد جامع که پایین می رفتم وقتی صدای الله اکبر گلدسته ها بلند می شد، بوی مخصوص بازار و سروصدای آن مرا در خودش حل می کرد ...
👤👤👱♂👤👤وقتی می دیدم که من هم قاطی آدم بزرگ ها، در بازار خرید و فروش می کنم، چشم هایم برق می زد. از این که کم کم بین کاسب های بازار شناخته شده بودم خوشم می آمد ...
🥩🍚وقت ناهار که می شد به چلوکبابی معروف حاج مرشد چلویی در نزدیکی مسجد جامع بازار می رفتم ✍دست خط
زیبای مرحوم حاج مرشد روی دیوار خستگی را از تنم بیرون می کرد: "نسیه و وجه دستی داده می شود حتی به جنابعالی به قدر قوه"
🗒👤🗣 دیگر حساب های نقدمان به تسویه هفتگی رسیده بود و شخصیت تجاری ام خیلی بالا رفته بود ... جنس های بیشتری می خریدم و با کاسب های بازار وارد حرف های جدی می شدم و چانه می زدم ... احساس می کردم بزرگ شده ام و مثل آدم بزرگ ها خرید و فروش می کنم و حرف هایم قابل اعتنا است.
👌با خودم حساب و کتاب می کردم، انگار که من هم مغازه دار بودم ... اگر تا آخر هفته چندتا بفروشم چقدر سود داره؟ اگر همه را بفروشم چه می شود؟
👏از مزه مزه کردن این فکرها ته دلم ضعف می رفت. انگار که در دلم بشکن می زدند ...
🌐ادامه دارد ...