@notrino قسمت دوم2⃣ داستان کسب و کار سارا از آقای مایکل گربر- قسمت دوم 🍩 او از بچگی عاشق پختن پیراشکی بود ... این کار را از خاله اش که با خانواده آنها زندگی می کرد آموخته بود ... حالا خاله اش کجاست؟ چه کسی می خواهد به او یاد بدهد که در این جور مواقع چه باید کرد؟ به آرامی گفتم، سارا وقت آن رسیده تا تمام آن چیزی را که درباره پختن پیراشکی آموخته ای دوباره از نو بیاموزی ... به سارا گفتم هر متخصصی که مبتلا به شوک کارآفرینی می شود، دقیقا این مراحل را تجربه می کند ... 😅 اول هیجان دارد ... 😑 دوم ترس به سراغش می آید ... 😥 سوم خسته می شود ... 😔 در نهایت ناامید می شود ... و حس بد از دست دادن هدف و گم کردن خویشن هم او را آزار می دهد ... 👀 سارا با خیال آسوده به من نگاه می کرد، انگار این بار حس می کرد به جای آنکه در موردش قضاوت شود، کسی او را درک می کند ... ❓گفت حالا چه کار کنم؟ گفتم باید مرحله به مرحله پیش بروی، تخصص تنها مشکلی نیست که تو باید با آن روبرو شوی ... ⚠️سارا گفت هنوز متوجه نشده ام! متخصص بودن چه اشکالی دارد؟ من به کاری که انجام می دادم علاقه زیادی داشتم و اگر مجبور نبودم تمام این کارهای جانبی را انجام دهم، هنوز هم عاشق آماده کردن پیراشکی بودم ... 👈گفتم متخصص بودن هیچ اشکالی ندارد، اشکال زمانی پیش می آید که متخصص صاحب کسب و کاری می شود ... ⏫ متخصص دنیا را از پایین به بالا می بیند و به جزئیات انجام کار مسلط است، فکر می کند یک کسب و کار جمع چند کار مختلف است، در حالی که اینطور نیست ... ⏬ برای بقا و رونق کسب و کار باید دنیا را از بالا ببینی ... تو نمی توانی از مسئولیت های مالی، بازاریابی، فروش و مدیریت غافل شوی ... 📈 تو نمی توانی برای رسیدن به مراحل بالاتر فقط متخصص باشی ... بایستی شخصیت مدیر و شخصیت کارآفرین خودت را پرورش دهی ... 👨‍💼می دانستم که سارا تجربه استخدام نیرو را داشته است، از او خواستم ماجرا را برایم تعریف کند ... سارا گفت ... 👩‍🍳حدود شش ماه از کارم نگذشته بود که الیزابت را استخدام کردم ... او تمام کارهایم را انجام می داد و واقعا عالی بود ... کارهای دفتری، کمک در پخت پیراشکی، مرتب کردن و تمیزکاری ... 👩‍🍳+ 👥 حتی او اولین کارمندان مرا استخدام کرد و نحوه کار را به آنها آموخت، هر وقت به او نیاز داشتم کنارم بود ... به اندازه من تلاش می کرد و به نظر می رسید که عاشق اینجاست ... 📆 🕖 ناگهان یک روز چهارشنبه ساعت ۷ صبح تماس گرفت و گفت که دیگر نمی تواند سر کار بیاید و کار دیگری پیدا کرده است ... 📉 او گفت حقوقی که من به او می دهم نسبت به کاری که می کند کم است، فقط همین ! 😭 باورم نمی شد ... زدم زیر گریه ... از درون یخ کردم ... چطور ممکن بود کسی که کاملا او را می شناختم و به او اعتماد کامل داشتم ناگهان مانند غریبه ها شود؟ 🚶‍♀🚶‍♀کسانی که الیزابت استخدام کرده بود یکی پس از دیگری رفتند، راستش آنها هیچ وقت باب دل من نبودند ... آنها کارمندان الیزابت بودند ... آنها فکر می کرند که دیگر کارم تمام است ... من آنقدر مات و مبهوت بودم که حتی از آنها سوال نکردم چرا می خواهند بروند ... 🤷‍♀ از آن زمان دیگر دلم نیامد کسی را استخدام کنم، حتی فکرش هم برایم دشوارست ... 🙍‍♀دوست ندارم ریسک کنم و غریبه ها را دوباره وارد کار کنم، به خاطر همین تمام کارها را خودم انجام می دهم ... 🌐ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/1652490253C2998a9cc9e 🍃..🌱..🌿..🌾..🌴..🌴🌴