@notrino 8⃣ داستان احمد داستان کارآفرینی- احمد خیامی موسس ایران ناسیونال، قسمت 8⃣ 👌 در تاریخی که اولین پارت به بیروت می رسید، ماه رمضان بود. با هواپیما به بیروت رفتم. آن روزها بیروت بهشت خاورمیانه بود، شهری بسیار تمیز 🌳 با مردان و زنانی شیک پوش و آسمان خراش های بلند و خیابان های آسفالت شده و مغازه هایی پر از اجناس لوکس 👒👜👞👔 ... ۴۰*(👳‍♂+🚘) اتومبیل ها را به آسانی از گمرک بیروت تحویل گرفتم و با ۴۰ راننده عرب که راننده اتومبیل هایم بودند، از راه سوریه 👈 اردن 👈 عراق به سوی گمرک قصرشیرین روانه شدیم ... ✋🗣 در عبور از سوریه، در دمشق با مشکلی روبه رو شدم. اتحادیه رانندگان سوریه می گفت راندن اتومبیل های ترانزیتی در خاک سوریه باید با رانندگان سوری باشد و این حق ماست ... هرطور بود، رئیس اتحادیه را راضی کردم ... 🌃🔆 وقتی به بغداد رسیدیم، شب بود و رانندگان باید استراحت می کردند، یک اتومبیل سواری کرایه کردم که مرا به نجف و کربلا ببرد، شب قدر بود ... 💦☔️ 💦 موقع خروج از بغداد، مردی عرب جلوی اتومبیل ما دست بلند کرد و بدون اینکه بداند ما کی هستیم می خواست سوارش کنیم، به راننده گفتم سوارش کند. می خواست پول بدهد که گفتم مهمان من هستی. چند فرسخ از دروازه بغداد دور شدیم، باران شدیدی گرفت ... 🛣 جاده بغداد-کربلا را تعریض کرده بودند و داشتند آسفالت می کردند، راننده مجبور شد از جاده فرعی برود. به محض ورود به راه فرعی، چرخ های اتومبیل در گل فرو رفت 💦🚕🕳💦 و راننده گفت غیرممکن است بتوانیم از این گل و لای بیرون بیاییم ... 😭 من از شدت غصه 😭 های های 😭 گریه می کردم و با خودم می گفتم سعادت زیارت مرقد مطهر امام حسین و حضرت عباس و نجف اشرف را نداشتم ... ☝️ مردی که در راه سوارش کرده بودیم گفت صبر کنید. پیاده شد و رفت به سوی نخلستان های کنار دجله یا فرات ... 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌐 ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/1652490253C2998a9cc9e 🍃..🌱..🌿..🌾..🌴..🌴🌴