@notrino 9⃣ داستان احمد داستان کارآفرینی- احمد خیامی موسس ایران ناسیونال، قسمت 9⃣ 🌴🌴🌴 دجله یا فرات (درست یادم نیست) ، مرد عرب نیم ساعت بعد با بیش از ۱۵ مرد عرب برگشت ... 🤲 آن ها علی علی گویان اتومبیل را چند کیلومتر روی دست بردند و از گل و لای نجات پیدا کردیم. هر چه کردم چیزی بگیرند، گفتند التماس دعا داریم، به امان خدا ... 💠 از آن جا به بعد جاده قسمتی سنگ فرش و قسمتی آسفالت بود. به زیارت طفلان مسلم و از آن جا به کربلا رفتم و خدا می داند در چه عالمی و چه حالت زیبایی بودم ... 😢 گریه شوق مجالم نمی داد. سعادتی نامنتظره بود. آن شب یکی از بهترین و مقدس ترین و مفرح ترین شب های زندگی ام بود، گویی بر بال ملائکه در پرواز بودم و روی ابرها راه می رفتم، به طوری که راننده هم به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود ... 📜 از تهران قبلا ترتیب ضمانت نامه بانکی برای امور گمرک را داده بودم. از راه قصر شیرین 👈 کرمانشاه 👈 همدان 👈 قزوین 👈 کرج به تهران رسیدیم. بازار حسابی داغ بود ولی من با قیمت عادلانه اتومبیل ها را عرضه کردم ... 🌐 ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/1652490253C2998a9cc9e 🍃..🌱..🌿..🌾..🌴..🌴🌴