داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمیشد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالی گفت:
- امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح در آوردی؟ مگه تو نبودی که همهاش میگفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من میگم عکس بگیریم، حضرت عالی ناز میکنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟ هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یکدفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت:
اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کِی میخوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. ولی شوخی نمیکرد، چون چهرهاش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:
- حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی که میگم خوب گوش کن.
کم کم باورم شد که میخواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت:
- آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود، برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت میرسد. کم کم لحن حرفهایش عوض شد و شروع کرد به نصحیت و توصیه. وصیت شفاهیاش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سوالم که:
- مصطفی، تو شهادت رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
📚✨کتاب دیدم که جانم می رود
🌿📻|
@ohdhfvf