مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۵۸ - مثال‌ رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق  و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد مشورت کردند در تعویق کار تا معلم در فتد در اضطرار چون نمی‌آید ورا رنجوریی که بگیرد چند روز او دوریی تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار هست او چون سنگ خارا بر قرار آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد که بگوید اوستا چونی تو زرد خیر باشد رنگ تو بر جای نیست این اثر یا از هوا یا از تبیست اندکی اندر خیال افتد ازین تو برادر هم مدد کن این‌چنین چون درآیی از در مکتب بگو خیر باشد اوستا احوال تو آن خیالش اندکی افزون شود کز خیالی عاقلی مجنون شود آن سوم و آن چارم و پنجم چنین در پی ما غم نمایند و حنین تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی باد بختت بر عنایت متکی متفق گشتند در عهد وثیق که نگرداند سخن را یک رفیق بعد از آن سوگند داد او جمله را تا که غمازی نگوید ماجرا رای آن کودک بچربید از همه عقل او در پیش می‌رفت از رمه آن تفاوت هست در عقل بشر که میان شاهدان اندر صور زین قبل فرمود احمد در مقال در زبان پنهان بود حسن رجال مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۶۰ - در وهم افکندن کودکان اوستاد را روز گشت و آمدند آن کودکان بر همین فکرت ز خانه تا دکان جمله استادند بیرون منتظر تا درآید اول آن یار مصر زانک منبع او بدست این رای را سر امام آید همیشه پای را ای مقلد تو مجو بیشی بر آن کو بود منبع ز نور آسمان او در آمد گفت استا را سلام خیر باشد رنگ رویت زردفام گفت استا نیست رنجی مر مرا تو برو بنشین مگو یاوه هلا نفی کرد اما غبار وهم بد اندکی اندر دلش ناگاه زد اندر آمد دیگری گفت این چنین اندکی آن وهم افزون شد بدین همچنین تا وهم او قوت گرفت ماند اندر حال خود بس در شگفت مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم گشت استا سست از وهم و ز بیم بر جهید و می‌کشانید او گلیم خشمگین با زن که مهر اوست سست من بدین حالم نپرسید و نجست خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت آمد و در را بتندی وا گشاد کودکان اندر پی آن اوستاد گفت زن خیرست چون زود آمدی که مبادا ذات نیکت را بدی گفت کوری رنگ و حال من ببین از غمم بیگانگان اندر حنین تو درون خانه از بغض و نفاق می‌نبینی حال من در احتراق گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج می‌نبینی این تغیر و ارتجاج گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ما درین رنجیم و در اندوه و گرم گفت ای خواجه بیارم آینه تا بدانی که ندارم من گنه گفت رو مه تو رهی مه آینت دایما در بغض و کینی و عنت جامهٔ خواب مرا زو گستران تا بخسپم که سر من شد گران زن توقف کرد مردش بانگ زد کای عدو زوتر ترا این می‌سزد مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او  از وهم رنجوری جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز گفت امکان نه و باطن پر ز سوز گر بگویم متهم دارد مرا ور نگویم جد شود این ماجرا فال بد رنجور گرداند همی آدمی را که نبودستش غمی قول پیغامبر قبوله یفرض ان تمارضتم لدینا تمرضوا گر بگویم او خیالی بر زند فعل دارد زن که خلوت می‌کند مر مرا از خانه بیرون می‌کند بهر فسقی فعل و افسون می‌کند جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد آه آه و ناله از وی می‌بزاد کودکان آنجا نشستند و نهان درس می‌خواندند با صد اندهان کین همه کردیم و ما زندانییم بد بنایی بود ما بد بانییم مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۶۴ - دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید گفت آن زیرک که ای قوم پسند درس خوانید و کنید آوا بلند چون همی‌خواندند گفت ای کودکان بانگ ما استاد را دارد زیان درد سر افزاید استا را ز بانگ ارزد این کو درد یابد بهر دانگ گفت استا راست می‌گوید روید درد سر افزون شدم بیرون شوید مولوی*مثنوی معنوی*دفتر سوم*بخش ۶۵ - خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر سجده کردند و بگفتند ای کریم دور بادا از تو رنجوری و بیم پس برون جستند سوی خانه‌ها همچو مرغان در هوای دانه‌ها مادرانشان خشمگین گشتند و گفت روز کتاب و شما با لهو جفت عذر آوردند کای مادر تو بیست این گناه از ما و از تقصیر نیست از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا مادران گفتند مکرست و دروغ صد دروغ آرید بهر طمع دوغ ما صباح آییم پیش اوستا تا ببینیم اصل این مکر شما کودکان گفتند بسم الله روید بر دروغ و صدق ما واقف شوید