#داستان_کوتاه
نامی نداشت و شناسنامهای هم....
پیشانیاش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت....
هیچوقت نشانی خانهاش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین.😊
هر وقت هم که پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم😎🤞🏻
تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است.
خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.💞
🤍برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد.
برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد.
با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود.🤍
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.❣️
میگفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی.😕
اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن...
مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی. پس زبانت را آب بکش.😠
او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم.
👈🏻دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛
همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش کردیم و شغلی به او دادیم.
و او کسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهایم که اشتباه کردیم.😔💔
🕋تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید،
💖 زیرا جهان سخت به *دیوانگی مؤمنانه محتاج* است!