سالهاست وقت خداحافظی میگويد: «میبینمت»؛
«خداحافظ» نمیگوید.
با گفتن میبینمت، قول و قرار دیدار بعدی را میگذارد انگار.
یک طوری که ته دلت قرص میشود، به دوباره ديدنش.
سفر که باشد زنگ میزند و میپرسد:
«مراقب خودت که هستی؟!»
یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان میگيری و سعی میکنی به مراقبت.
هیچوقت نمیگوید: «دوستت دارم...»، تاکید میکند که: «میدانی که دوستت دارم...»
یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگتر است.
بعضی آدمها حرف نمیزنند،
با کلمات بازی میکنند، راحت خرجشان نمیکنند.
شعرشان میکنند، دلنشينتر، مهربانتر حتی. مادری میکنند برای کلمات.
مثل مادر؛ با موهای سفید نقرهايش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: «تو که اینجا باشی پير نمیشوم...»
خصلت مادرها همین است گویا، بلدند شعر کنند جملات را.