زهرای ما هم هجده سال بیشتر نداشت حالش خوبه خوب بود. اصلا مشکلی نداشت... مادرش خیلی بهش وابسته بود خیلی زیاد. حتی خودشم عاشق مادرش بود. انقد دختر خوبی بود که همه میگفتن، ستون خونه مون شده، جوریکه همه خونه رو این دختر رسیدگی میکرد. نمره هاش هم عالی بود... تازه هفت ماه بود که ازدواج کرده بود. همه چی به خوبی و خوشی پیش می رفت... تا اینکه یهو گفتن شاید ی لخته خون تو بدنش هست، باید بیاریدش بیمارستان بستری کنید تا دو سه روز مراقبت بشه... بردنش بیمارستان. مادرش صبح بهش صبونه میده. یهو میگه آی نفسم دیگه بالا نمیاد😔 تمام آسمان رو سر مادر خراب میشه.. ـمادر میمونه و جسد بی جان دختر هجده ساله ای که خیلی مودب و زحمتکش و درس خون بود. پدرش انگار کمرش شکست... انگار تموم سالهایی که صب تا شب واسه ی لقمه نون اینور اونور میدوید، دیگه تاریک تاریک شد براش و بی معنا ..... زهرا فرزند عبدالله. ـ... و مادرش نسرین... بچه پسر عموی بنده حقیر😢 امروز از دنیا رفت و رفت و رفت😢 و اینجا سوزناکترین لحظه ها رو با چشمات میبینی.... جایی که ده ها نفر هم نمیتونن مادرش رو ساکت کنند.... 😢 واسه صبر و طاقت و تسلای دل مادر و پدر این نازنین دختر صلواتی هدیه کنید...