روزهای جمعه می گفت: امروز می خوام یه کار خیر برات انجام بدم. هم برای شما، هم برای خدا. وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه. هر چه می گفتم: نکنید این کار رو، من ناراحت می شم، باعث شرمندگیمه. گوش نمی کرد. در را می بست و آشپزخانه را می شست. [یادگاران، کتاب شهید صیاد]