رفته سردار که من راویِ فردا باشم به شعف وارث این چادر زهرا باشم وارث چادر آن مادر بی همتایی که به سر مشقی او غرق تمنا باشم در سیاهی شب جمعه تنی آزرده شعله ور گشته که از خشم سراپا باشم شعله ورگشت که درظلمت شب بانورش قطرهء منتقمی راهی دریا باشم دست و انگشتر سردار مرا فهمانده که به دنبال رهِ حل معما باشم شک ندارم به علمدار که بر می گردد و چه خوب است که من نیز مهیا باشم ✅برگرفته از کتاب غزل اقتدار 🌹@omolbaninbahrami کانال شاعر ارزشی (ام.خزان)