در تاریکی شب، شانه به شانهٔ هم قدم زدند. رامین هم گرم‌کُنش را پوشیده بود. ساکت بودند. سینا فکر کرد شاید نگین ماجرا را تعریف کرده و رامین از او دلخور است. از طرفی بعید می‌دانست نگین حرفی زده باشد. نمی‌دانست کجا می‌روند. برایش مهم نبود. می‌خواست قدم بزنند و ساکت بمانند. نمی‌توانست درست قدم بردارد. حواسش را جمع کرد که جلوی پایش را ببیند و سکندری نخورد. فایده‌ای نداشت. تصویر نگین جلوی چشمانش بود. دستش را روی قلبش گذاشته بود و با لباس روشنِ خانه، ناباورانه و وحشت‌زده نگاهش می‌کرد. فکرش را نمی‌کرد در لباس خانه، آن‌قدر زیبا باشد! همیشه او را با روسری و چادر دیده بود. داشتند محله را دور می‌زدند. از خانهٔ خودشان که بیرون آمده بود، تصمیم داشت دربارهٔ آس‌مندلی با رامین حرف بزند. سید دو ساعت پیش توانسته بود با نگاه به قرآن، فکرش را بخواند. باورنکردنی بود! تصمیم داشت آن را با آب‌وتاب تعریف کند؛ اما عجیب بود که حالا هیچ رغبتی برای تعریف کردنش نداشت! دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود؛ حتی آمدن یا نیامدنِ آبابا به خانه‌شان! خودش هم باورش نمی‌شد! فقط دوست داشت تا صبح با رامین قدم بزند؛ رامینی که برادرِ «او» بود. ناگهان به خود لرزید. رامین دست روی شانه‌اش گذاشته بود. ـ ممنون که اومدی! فهمید نگین حرفی نزده. معلوم بود که رامین از او دلخور نبود. خوش‌حال شد. پلک زد تا از گیجی و بُهتی که در میانش گرفته بود، درآید. نگین از ذهنش بیرون نمی‌رفت: صورتی وحشت‌زده، میان انبوه موهای تاب‌دار و خرمایی. پشت سرش لامپی زردرنگ از سقف هلالیِ راهرو آویزان بود و تارهای اطراف سرش را طلایی نشان می‌داد. انگار مثل فرشته‌ای، هاله‌ای از نور او را در میان گرفته بود! به رامین چشم دوخت. چقدر شبیه نگین بود! برای آن‌که سکوتش آزاردهنده نباشد، پرسید: «طوری شده؟» رامین سر تکان داد؛ یعنی نه. ـ کجا می‌ریم؟ قضیهٔ مأموریت چیه؟ رامین ادای فیلم‌های پلیسی را درآورد. ـ حالا هم در حال مأموریتیم. از این ور اومدیم که رَد گم کنیم. کوچه‌ها و ..... 📚 💟 @oniketab