خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_یکم صدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ سرمو به نشونه منفی تکون میدم که با خشم روشو ازم میگیره و میگه: +احمق...احق...احمق...you are a fool...do you understand me?...damn... (تو یه نادونی...میفهی چی میگم؟...لعنتی...) هیچی نمیگم...فقط گریه میکنم...شنیدن این حرفا از زبون رایان خیلی سخته خداااا... پوزخندی میزنه و میگه: +پدرت طردت کرده ها؟از خونه انداختت بیرون؟نمیدونی کجا بری نه؟ چرا موقعی که مسلمون میشدی بهش فکر نکردی؟حالا کدوم گورستونی میخوای بری؟میدونی بابات پایین چی بهم گف؟بدبخت؟بابات گف اگه تا یه ساعت دیگه از این خونه رفتی که هیچ اگه نه میاد با کمربند میندازتت بیرون...حالیته؟ لگدی به چمدون پرت شده کف اتاق میزنه و ادامه میده: +زود باش جلو پلاستو جمع کن اگه دلت کتک نمیخواد... حس میکنم چیزی نمونده بمیرم...از دیشب تاحالا که هیچی نخوردم... اینهمه هم گریه کردم...الانم که رایان...با این حرفاش...این داد و بیداداش... وقتی بی حرکتی من رو میبینه به سمت کمدم میره و همه لباسامو میکشه بیرون و پرت میکنه رو زمین...تازه به خودم میام...میرم جلو و جیغ میزنم: _Ryan... Get out of here...get out of here...(رایان...برو بیرون...برو بیرون...) با قدم های بلند و عصبی از اتاق خارج میشه.. 🍃 نیم ساعت اروم اروم همونطور که گریه میکنم لباسا و وسایلامو جمع میکنم... بعد از جمع کردن همه چی خودمم پوشیده ترین لباسمو میپوشم و لحظه آخر قبل از بیرون رفتن از اتاق گوشیمو چک میکنم...هیچ خبری از اسما و حسنا نیس...تو دلم مینالم:پس من کجا برم... از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن... هیچ کس تو سالن نیس...چمدونم رو میزارم کنار در و به آشپز خونه میرم...حدس میزنم مامان اونجا باشه... با وارد شدن به آشپزخونه میفهمم حدسم درست بوده... مامان سرشو گذاشته بود روی میز و آروم آروم گریه میکرد... رفتم پشت سرش و از پشت بغلش کردم و دوباره گریه کردم... مامان سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام... آروم و زیر لب زمزه کرد: +الینا؟! با هق هقی که شدت گرفته بود خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم: _ماما... مامان آروم آروم کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست که آروم باشم: +هیییس...آروم دخترم...آروم...قوی باش...تو بزرگ شدی...باید بتونی از پس خودتو زندگیت بر بیای...من با پدرت صحبت میکنم...راضیش میکنم...شک نکن...نمیزارم دور ازمون بمونی...ولی...آخه الینا مامان...این چه کاری بود کردی؟!...چرا هممونو بدبخت کردی؟ &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1