خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_پنجم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر در را کمی فشار داد تا کامل باز شود الینا کش چادرش را روی سرش تنظیم کرد و بی هوا پرسید: _خوبم دیگه نه؟! امیر لبخند مهربانی زد و زمزمه وار گفت: +عالی! اما الینا نشنید!انقدر استرس داشت که گوشهایش هیچ چیز نمیشنید. وارد حیاط شدند.الینا با دقت به اطراف نگاه میکرد.سمت راست و چپ یه باغچه ی کوچه پر از گل بود و روبروشان حدود بیست پله که به در سالن میرسید.هردو قدمی به سمت پله ها برداشتند که الینا گفت: +راستی فامیلیتون چیه؟ دوباره امیر برای پاسخ گویی دهن باز کرد که الینا گفت: _پتروسیان...متوجهین؟...پت...رو...سی...یان...پتروسیان امیر خنده ی کوتاهی کرد و با لحن محکم ولی دلگرم کننده ای جواب داد: +باشه الینا خانو... الینا با استرس به میان حرفش پرید و گفت: _الینا خانوم نه!الینا!فقط همین.یه وقت نگید الینا خانوم ضایه بشیما!الان یه بار بگید... اینبار امیرحسین بود که استرس پیدا کرده بود.صحبتهای الینا کاملا بی منظور بود و مشخص بود فقط برای اینکه در مهمانی لو نروند این حرفهارا میزند.اما امیر... الینا که از دل امیر خبر نداشت! الینا دوباره گفت: -بگید دیگه!یه بار بگین الینا! عجب گیری کرده بود امیرحسین! خنده ی پر استرس و مستاصلی کرد و گفت: +ای بابا الینا خا... -الینا ی خالی! از سر درماندگی نفسش رو بیرون داد و گفت: +چشم حواسم هست.برییم؟!؟!! -بریم. به محض ورودشون به ساختمان خانم علوی پر سر و صدا به سمتشون هجوم برد و بعد از در آغوش کشیدن الینا تازه نگاهی به کنار الینا انداخت و متوجه حضور امیرحسین شد. نگاهی به الینا و بعد نگاهی به امیرحسین انداخت.امیرحسین که از حالا در نقشش فرو رفته بود گفت: -سلام عرض شد!رایان هستم.فکر میکنم الینا قبلا به حضورتون رسونده باشه! فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر گفتن این حرفها براش سخته! خانم علوی با لبخند مسخره ای نگاهی به الینا کرد و بعد ناگهان لبخندش به قهقه بلندی تبدیل شد و در همان حال دست راستش را پشت کمر الینا گذاشت و اورا به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد.امیرحسین هم دنبال الینا راه افتاد و یواش نزدیک گوش الینا زمزمه کرد: +این چش شد یهو؟! الینا هم مانند امیرحسین زمزمه وار جواب داد: -ولش کن!... صدای خانم علوی مانع ادامه ی صحبتهاشون شد: +بفرمایید،بفرمایید از این طرف که خیلی هم دیر تشریف آوردین.ارمیا جان هم همینجاست. بعد هم خطاب به الینا گفت: +الی جان نمیخوای چادرت رو در بیاری؟ جواب این سوال را الینا نمیدانست چه باید بدهد!تاحالا با چادر به هیچ مهمانی نرفته بود!نمیدانست چه کند! نفهمید چرا برای یافتن جواب سوال خانم علوی به چشمان امیرحسین مراجعه کرد! امیر حسین سکوت کرده به الینا خیره شده بود ولی الینا انگار جواب را از همان سکوت خواند که رو به خانم علوی گفت: -نه ممنون همینطور با چادر راحتترم. +باشه عزیزم هر طور راحتی. وارد سالن پذیرایی ینی همان قسمتی که حدود سی مهمان در آن حضور داشت شدند. با ورودشان همه سرها به سمتشان چرخید.الینا سریع همکارانش را پیدا کرد که هر کدام کنار مردی نشسته بودند که الینا حدس زد حتما شوهرشونه.حتی عارفه هم کنار یک مرد دیگر نشسته بود ولی از شباهت چهره شان میشد به راحتی فهمید که این دو خواهر و برادرند. با تک تک مهمانان سلام کردند تا رسیدند به ارمیا. خانم علوی که تا آن موقع پا به پای اونها آمده بود و تک تک مهمانها که همه خاهر و خاهر زاده هایش با شوهرانشان بودند را معرفی کرده بود به ارمیا که رسید بادی به غبغب انداخت و با افتخار گفت: +اینم پسر گلم ارمیا که مهمونی امشب هم در اصل به خاطر برگشتش از پاریسه! ارمیا که پسر سبزه با موهای مشکی کوتاهی بود دستی به کمر مادرش گذاشت و با دست راستش به امیرحسین دست داد و گفت: +خوشبختم خیلی خیلی خوش اومدین. امیر در جواب ارمیا تشکری کرد و دست ارمیارو فشرد. بعد از اون نوبت الینا بود.ارمیا رو به الینا هم اظهار خوشبختی کرد. بعد از اینکه با همه سلام و احوالپرسی کردن خانم علوی هردورو به سمت مبل دو نفره ای هدایت کرد &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1