🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_هفتادم
(ب...باشه..باشه...اما...تو...)
نفسشو با خنده بیرون فرستاد.سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
+unbelievable...(غیر قابل باوره...)
دستشو چند بار تکون داد و در حالیکه قفل گوشیشو باز میکرد گفت:
+wait wait...I should tell every one.(صبر کن صبرکن...من باید به همه بگم)
الینا که تا اون لحظه ساکت بود و بدون گفتن حرفی به ذوق و شوق رایان خیره شده بود و بغض کرده بود با این حرف به خودش اومد...
امیرحسین به قفسه ها نزدیک شد اما با شنیدن صدای الینا مانند میخی در زمین فرو رفت:
_Rayan don't...(رایان نکن...)
اسمی در سرش اکو وار پیچید...《رایان》...
《+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟!
_اسمش...رایان...》
پس رایان در زندگی الینا حقیقت داشت...
حقیقت داشت و امیر خیال میکرد الکیه...تخیلیه...
فرو ریختن چیزی در دلش را حس کرد...
شاید فروریختن کاخ آرزوهایش بود که در آن همیشه الینا را مال خود میدانست...
صدای رایان بلند شد...
هنوز همان لبخند جذابش را روی صورتش داشت:
+What?!...why not?!you found...you...you were lost in eight month ago and now...you found...
I found you and I should tell every one this new good and...and big news.(چی؟!...چرا نه؟!...تو پیدا شدی...تو...تو در هشت ماه گذشته گم شده بودی و حالا...تو پیدا شدی...من پیدات کردم و من باید به همه این خبر جدید و خوب و...و بزرگ رو بدم)
الینا پوزخندی زد و به تلخی گفت:
_Does it matter to anyone?!(برا کسی اهمیت داره؟!)
رایان متعجب به الینای تلخ شده ی روبروش نگاه کرد و کم کم لبخندش را خورد...
باید باور میکرد که این همون الیناس؟!
الینا هیچ وقت تلخ نبود...
با لحن ناباوری جواب داد:
+o...ofcourse...course it does matter...you are...(ا...البته...معلومه که اهمیت داره...تو...)
الینا دستاشو به نشونه ی کفایت بالا آورد و دوباره با همون لهجه ادامه داد:
_don't...don't say that i'm lovely girl's family...bicause im not...(نگو...نگو که من دختر دوستداشتنی فامیلم...چون نیستم)
چقدر دلش برای این زبان و لهجه تنگ شده بود...
بقیه حرفاشو بغض کرده ادامه داد:
_به من نگاه کن رایان...من تغییر کردم...من دیگه اون الینای قبلی...نیستم...من مسلمون شدم و هیچ کس این الینا رو نخواست و نمیخواد...این...الینای...مسلمون شده...هیچ کس...
I wasnt missing...I was just hidding...hidding from you...frome my family... frome every one that dont wanted this Elina...so...you...(من گم نشده بودم...من فقط پنهان شدم بودم...پنهان شدم از تو...از خانوادم...از همه ی اونایی که این الینارو (نخواستن...پس...تو
آب دهنشو همراه با بغض فرو داد و گفت:
_همه چیز رو فراموش کن و برو...مثل هشت ماه پیش...
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که ادامه داد:
_من به تنهاییام عادت کردم لعنتی...برو...ولی قبلش قول بده به کسی چیزی نگی...اصن تو منو ندیدی باشه؟!...
رایان در سکوت خیره به الینا زل زده بود که الینا مستاصل با گریه دوباره پرسید:
_باشه؟!رایان پلیییز...
رایان مسخ شده جواب داد:
+اما خانوادت منتظرتن...باور کن...
الینا عصبی دو دستشو روی چشمای اشکیش گذاشت و فریاد زد:
_نیستن...نیستن...just go...ok...
بعد درحالی که قفسه هارو دور میزد تا فرار کنه گفت:
_Gooo(برووو)
سرش پایین بود و گریه میکرد و با عجله فرار میکرد تا به اتاق رختکن کارکنان بره...
چشمای اشکیش دیدشو تار کرده بود.اولین قفسه رو که دور زد نزدیک بود با کسی برخورد کنه که خود طرف قدمی به عقب برداشت.
سرشو بالا آورد تا عذرخواهی کنه که با چشمای متعجب و پرسشگر امیرحسین روبه رو شد.
نتوانست یا نخواست توضیحی بدهد.برای همین سری به معنای تاسف تکون داد و به اتاق رختکن رفت و امیرحسین و رایان را مات رفتنش کرد.
رایان زودتر به خودش اومد و به سمت اتاق رختکن راه افتاد.به در اتاق که نزدیک شد امیرحسین دربرابرش سینه سپر کرد و پرسید:
+کجا؟!
رایان در حالی که سعی میکرد امیر را با دست جابه جا کند گفت:
_چیکار داری؟برو اونور...
بعدهم صدا زد:
_الینا...Elina...
+چی کارشی صداتو انداختی توسرت الینا الینا میکنی؟!
رایان طاقتش تمام شده بود.داد زد:
_همه کاره تو چی میگی؟!برو اونور بت میگم...
امیر پوزخندی زدو گفت:
+همه کارشی تا حالا کجا بودی؟!هااان؟!
اصلا تا حالاشو ول کن...تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1