🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_هشتاد_هفتم
راوی🍃
با شنیدن صدای تقه ی در چشم از برگه های ترجمه شده گرفتو گفت:
_بفرمایید
در کمی باز شد و سر حسنا از لای در به داخل اومد:
+اجازه هس؟!
صندلی چرخدارو عقب کشید و با لبخند گفت:
_البتته!...
حسنا وارد شد و متعاقبا اسما هم اومد تو اتاق.امیر با دیدن اسما رو به حسنا گفت:
_فکر کردم تنهایی...
اسما با حرص گفت:
+غلط کرده!جرات داره تنها باشه؟!
حسنا با سر اشاره ای به اسما کرد و رو به امیر با خنده گفت:
+تحویل بگیر!!!
اسما و حسنا رو تخت نشستن و امیر هم چرخی به صندلیش داد تا روبروشون قرار بگیره.چند ثانیه ای هر سه ساکت بودن که امیر برای از بین بردن سکوت پرسید:
_مامان اینا کجان؟!
اسما جواب داد:
+لالا!!!
امیرحسین سری به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
_خب؟!
سکوت دخترا رو که دید با لحن شوخی ادامه داد:
_چیزی میخواین؟!چیزی شده؟!دسته گلی به آب دادین؟!چی شده که الآن اینجایین؟!
حسنا بی توجه به لحن شوخش صدا زد:
+امیرحسین...
امیر که متوجه جدی بودن قضیه شده بود با لحنی جدی و مهربان جواب داد:
_جانم؟!
حسنا:ببین تو...تو مگه...خب توکه به الینا علاقه داری...
امیرحسین دهان باز کرد تا مثلا انکار کنه که اسما پرید وسط و گفت:
+بیخودی انکار نکنا!هرکی ندونه ما دیگه میدونیم!
امیرحسین با اخم نگاش کرد که اسما بیخیال شونه ای بالا انداخت و حسنا ادامه داد:
+چرا اقدامی نمیکنی؟!مگه دوسش نداری؟!چرا دس دس میکنی پس؟!
سرشو پایین انداخت بود و آرنجشو به دسته ی صندلی تکیه داد بود و مشتشم جلو دهنش بود.با همون ژست و اخمای درهم پرسید:
+چیکار باید بکنم مثلا؟!
اسما جواب داد:
+میخوای...میخوای به مامان بگیم...بعد...اونم خیلی شیک بره برات خواستگاری؟!
با این حرف امیر مثل برق گرفته ها از جاش پرید:
_نه اصلا!به مامان اینا فعلا هیچی نمیگینا...
حسنا متعجب پرسید:
+وا!چرا آخه؟!
امیر به میز تکیه داد و سرشو پایین انداخت:
_میخوام...میخوام اول از خودش مطمئن شم...نمیخوام تا از اون مطمئن نشدم کسی بدونه...
و بعد در دل اضافه کرد:یه وقت اگه خدای نکرده خدای نکرده جواب رد بهم داد بزار غرورم حفظ شه...
و بعد در دل نالید:
_اگه واقعا جواب رد داد چی؟!
اسما از ادامه دادن به افکارش جلوگیری کرد و گفت:
_پس چی کار میکنی؟!خودت میری باهاش حرف بزنی؟!
متعجب سرشو بالا آورد و گفت:
_چی داری میگی؟!مگه میشه؟!برم بگم چی؟!
اسما دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
+چمیدونم.خب تو که میگی به مامان نگو!خودتم که حرفی نمیزنی...پس معلومه نمیخوایش!
بعد هم از جا بلند شد تا به سمت در بره که امیرحسین گفت:
_چی میگی تو!خوبه خودت اومدی تو اتاقم میگی ما میدونیم...حالا میگی نمیخوایش؟!
اسما دوباره سرجاش نشستو گفت:
+پس دردت چیه؟!نه خودت میگی نه به مامان میگی!میفرمایید چه کنیم؟!
فکری به سرش زد.با لبخند شیطنت آمیزی به سمت تخت رفت و وسط خواهراش نشست.دستشو انداخت دور گردونشو با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
_آره...به مامان اینا هیچی نگید...خودمم نمیشه برم حرف بزنم...زشته...ولی خب میدونید من دو تا خواهر دارم...
حسنا پرید وسط حرفشو همونطور که سعی میکرد دست امیرحسین رو از دور گردنش برداره گفت:
+نشدم!!!
امیر با تعجب سرشو چرخوند سمت حسنا و گفت:
_هان؟!
حسنا همونطور که کماکان در جدال بود تا دست امیر رو برداره گعت:
+نشدم...شبیه اون حیوون چهارپای دراز گوش...نشدم!
امیرحسین با شیطنت فشار دستشو دور گردن حسنا دراز کرد و گفت:
_و اگه من قول بدم برات اون قاب گوشیه که تو اون مغازه دیدیو بخرم...
حسنا باز حرفشو قطع کرد:
+فک کنم شدم!!!البته اگه دستتو الان برداری تا نمردم..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1