30.82M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
را که سپردند به خاک، شبش ام‌کلثوم نمی‌خوابید. گریه می‌کرد و بی‌تابی... رفت سراغ ام‌کلثوم و گفت: «دلم به تو خوش بود برای آرام کردن بقیه؛ چه شده که آرام نمی‌شوی؟» ام‌کلثوم گفت: «دیشب رقیه در بغل من بود، نصفه شب بلند شدم، دیدم گریه می‌کند، گفتم چه شده عمه‌جان؟» گفت: « در شهر، زیر این آسمان پرستاره کسی از من یتیم‌تر و اسیرتر هست؟ مگر این‌ها نمی‌دانند ما مسلمانیم، چرا آب و نان بهمان نمی‌دهند؟» هم چشم‌هایش پر شد از اشک... ' قصه‌‌ی کربلا