#رقیه را که سپردند به خاک،
شبش امکلثوم نمیخوابید.
گریه میکرد و بیتابی...
#زینب رفت سراغ امکلثوم و گفت:
«دلم به تو خوش بود برای آرام کردن
بقیه؛ چه شده که آرام نمیشوی؟»
امکلثوم گفت:
«دیشب رقیه در بغل
من بود، نصفه شب بلند شدم، دیدم
گریه میکند، گفتم چه شده عمهجان؟»
گفت:
« در شهر، زیر این آسمان پرستاره
کسی از من یتیمتر و اسیرتر هست؟
مگر اینها نمیدانند ما مسلمانیم،
چرا آب و نان بهمان نمیدهند؟»
#زینب هم چشمهایش پر شد از اشک...
#کتاب ' قصهی کربلا