🌴🌲یک داستان یک تلنگر(۱۴۷)🌲🌴 ◾️برای حجابت◾️ قبل از اسیر شدنم، برای عملیات در شوش بودیم، خیلی از نیروهایمان آن‌جا به دام عراقی‌‌ها افتادند به‌طوری که از ١٢ شب تا ١٢ ظهر ١٣٠٠ نفر شهید شده بودند. خیلی‌ها هم زخمی و تیر خورده در شیارهای اطراف افتاده بودند. من آن‌جا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم... در آن وضعیت یک خانم عربی به دست زخمی‌ها نان تازه می‌داد، نان‌هایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت: دکتر میتوانم کمکی کنم؟ دکتر هم گفت: بیا کمک کن. وقتی برای کمک رفت مدام چادرش جلو دست و پایش را میگرفت... دکتر به او گفت: چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی. اما به محض این‌که این خانم آمد که چادرش را بردارد یکی از زخمی‌هایی که آن‌جا روی زمین افتاده بود گوشه چادر آن خانم را گرفت و گفت: مادر، من این‌طور شدم که چادر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما چادرت را برندار. آن خانم گریه ‌اش گرفت و چادرش را بست به گردنش و شروع کرد به کمک کردن. 🔶 راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح 🔷 منبع: موزه انقلاب اسلامى و دفاع ✳️ کانال امیدانه🔻 https://eitaa.com/joinchat/3128557605Cb4a6594f1d