🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_6
مامان:آرسام راست میگه.. برو وسایلتو جمع کن بیار همینجا
ریحون:آخه...
+آخه بی آخه..من رفتملباسمو بپوشم..
به طرف اتاق حرکت کردم..سریع لباسامو پوشیدم و رفتم پایین..سوار ماشین آرسام شدیم..
درِ خونه ریحانهاینا وایساد و گفت:خب من همین جا منتظرتونم..
باشهای گفتیم و رفتیم داخل..لباساشو همینجوری پرت میکردم داخل چمدون..
+ریحون جزوههااا
ریحون:بیشترشون رو که امروز آوردم خونه خودتون..بقیش هم داخل کتابخونه بردار..
+باشه
ریحون:هر وقت تموم..
هنوز حرفش تمومنشده بود که گوشیم زنگ خورد...
+آرسامه!
جواب دادم:بله داداش
آرسام:چیکار میکنید دوساعته..علف های زیر پام خشک شد
+اومدیم بابابزرگ
و قطع کردم
+پاشو بریم که اگر تا یک دقه دیگه نریم پایین داداش گلم قاتل میشه!
ریحون:اوه اوه بدو بریم
سوار ماشین شدیم که آرسام ماشین رو روشن کرد..
ریحون:ببخشید دیر شد
آرسام:خواهش میکنم این چه حرفیه!
حالا میخواست منو بخورهها!!
دیگه تا برسیم خونه کسی حرف نزد..آرسام ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و رفتیمداخل..
کپیممنوعرفیق❤️
نویسنده:s.m