•| .💕☁️ •| •| . از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!گفتم: _ بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود.پشیمونی! دلم میخواست همه ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت.تو خیلی خیلی خوب بودی..در حق من خیلی محبتها کردی..نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم. اوخنده ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد. _آره آره میدونم…! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم.اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!! 🍃🌹🍃 مقابلش ایستادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. گفتم: _دیگه🔥 مسعود 🔥چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال ومکنت اون روحانی ندارم… _لابد بهش علاقه هم نداری هاااان.؟؟؟ لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم:😡 _آره اصلا من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر…حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کارخودتو کردی وانتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟ او با عصبانیت گفت: _انتقاااام؟؟؟ صدام میلرزیدگفتم: _آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل وساختمونم برام حرف درست کردید..پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی انصاااف..بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه وتوبه کرده باشه.حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلا چیو ثابت کنی! 🍃🌹🍃 به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت. باصدای آروم تری گفت: _من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه.همسایه هاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم. باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم.پرسیدم: _چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تاثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟! سکوت کرد.پرسیدم: _جواب ندادی….اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟ او به سمتم چرخید. _تند نرو باباااا تند نروووو..نمیخواد بااین جمله ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت..دومیشم دنبال اون ملا  راه افتادنت..من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب.. 🍃🌹🍃 آب دهانم رو قورت دادم: _خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟! او اخم کرد: _کاش نمیدیدم…اون وقت شاید باور نمیکردم.. باید به حرف میاوردمش!گفتم: _دروغ میگی ندیدی.. گفت: _دیدمت..همون شب وفتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت..دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم.. باورم نمیشد… گفتم: _داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی..تو اصلا آدرسمو نداشتی.. دوباره با لگد زد به خاکها.. _از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم اپارتمانت زیر نظرت داشتم..! اخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل وچلا میومدم سر کوچه تون تا ببینمت..هه!!، چه احمق بودم!! فک میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود. با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: _تهمت نزن..✋درباره ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه… با طعنه گفت:😏 _چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه ای داری؟؟ 🍃🌹🍃 من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم.به سمت اتوبان رفتم. میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه ی اعتراضم به رفتار کامران بود.او دنبالم دوید.نفس زنان گفت: _کجا؟!!! جوابمو ندادی.. با غیض گفتم: _قرارمون پنج دیقه بود…از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه ت نکنه!! کامران با دستش بهم دستور توقف داد. _من فقط دنبال جواب سوالم هستم..بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟ با اشک و عصبانیت گفتم:😡😭 _غلط کردم..خریت کردم..فقط از روی بیچارگی و تنهایی …همین!! چوبشم به فاطمه ی زهرا خوردم..وحاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی…حالا دیگه ولم کن برم… با چشم گریون راه افتادم .ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد.. _زنم شووو… برگشتم نگاهش کردم.او به زمین نگاه میکرد.گفت: _مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم.😠✋ خدایا او چه نقشه ای در سرش داشت؟!’ . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.