•| .💕☁️. •| •| . کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!گفتم: _منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم . بازعصبی بود.یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..گفت: _با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم:_ببخش و بگذر..همین!!😒 گفت:_سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. 🍃🌹🍃 اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید.داخل ماشین بی مقدمه گفت: _از اون لحظه خیلی بدم میاد… باتعجب از آینه نگاهش کردم.گفت: _بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟پرسیدم: _تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: _حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیه ی لااله الی الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد.گفت: _داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: _هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: _هنوز اون قدر نامرد نیستم. 🍃🌹🍃 آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه.اما چطوری؟!نمیدونم.!دنیای مسخره ای بود.تا دیروز دوستم بودند.هوامو داشتند..پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن.اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! ! ! خواستم پیاده شم.که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن … این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.احساس کامران به من منطقی نبود. 🍃🌹🍃 پیاده شدم. صدام کرد.نگاهش کردم.سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه بهم انداخت. _دروغ گفتم! نمیدونم چرا…ولی حلالت کردم..نمیتونم ازت متنفر باشم.تو یک جورایی بودی! من .حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم.وقتی یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری… اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. 🍃🌹🍃 دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلمهاو داستانهامیدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس.مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم،گیرم اومده بودامامن خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود.چون او انتخابم نبود.نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی به‌هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. . خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم.تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا…نمیدونم راه درست کدومه! 🍃🌹🍃 برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت: _از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. . گفتم: _آخه کامران..بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه.اون ..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم… فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد.. _آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: _بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.پرسید: _تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.