•| .💕☁️. •| •| . اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.پرسیدم: _تو ..دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم..و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟هدفت از این مسخره بازیا چیه؟ صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد. .شاید واسه اینکه بغضش نترکه.. بعد از مکثی طولانی گفت: _پای آبروم وسطه..😒 مادرم کل فامیل وخبر کرده که کامران میخواد زن بگیره..با کلی آب وتاب..تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم..تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته..همه جا دنبالتم..تو کوچه..تو مسجد، خیابون.. با کنایه گفتم:😏 _البته تنها نه!! با مسعود.!! تا خواست چیزی بگه گفتم: _بیخودکتمان نکن که دیدمتون باهم..😠✋ و در مورد درخواستت..ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی..خب حرفی نیست.ازدواج کن..ولی باکسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که این قدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر و که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو. گفت: _مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هییت ها وروضه ها هستن..یکی عین خودش! که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ به بهونه ی عزاداری ومولودی این ور اون ور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم. 🍃🌹🍃 اوچقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله ی او با من بسیار بود.پرسیدم: _دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟ با کلافگی چونه اش رو فشارداد.گفت: _جوابمو ندادی!!.. _من شبیه زن دلخواه تو نیستم..تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران.. پوزخند زد و با حرص گفت: _خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگه ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یانه. نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت.باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود.. _دوستت دارم…میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..😞🙆♂❤️ 🍃🌹🍃 قلبم تیر کشید.. این جمله ی کامران تیر خلاص بود.حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..!زیرلب اسم🌸حضرت زهرا🌸 رو صدا زدم .. به اندازه ابدیت سکوت بود وسکوت! کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟! خودش سکوت رو شکست. _نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالت بشم.با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده وآبروم بهونست..واقعا بدون تو عین دیوونه هام.. مسعود میگفت تو کارت اینه..اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه..این دختر چشماش پراز معصومیته..اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس.. نزدیکش شدم.او همچنان مثل یک پرتره ی زیبا منظره ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.گفتم: _مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟! او با خشم نگاهم کرد:😠 _چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟! دندان به هم ساییدم. _چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!! بلندشد وخاک لباسش رو تکوند.حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.پرسید: _منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!! 🍃🌹🍃 دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.با کلافگی گفتم: _اونا بودن منو به این خط آوردن..جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟! او مثل یخ وا رفت..😧گفت: _چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟😡😳 سرم رو با ناراحتی تکون دادم. _پس حدسم درست بود.بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا او با عصبانیت قدم زد. _باور نمیکنم.اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟ از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم.او مثل ببر وحشی این ورو اونور میرفت و داشت فکر میکرد. لحنم رو مهربون کردم. _کامران! تو خیلی خیلی خوبی  !!به خداوندی خدا راست میگم..حیفی..برو به زندگیت برس.خیالتم راحت..من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.من …باید کامل پاک بشم..نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه ای داشتی..فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.من گناه کردم وباید تاوان گناهانم رو پس بدم.الانم دارم پس میدم..نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!!😔 . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.