✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ نگـاهم رااز روی چای تلخش به صورتم میکشاند _ چرا؟ _ خب... مکثی میکنم و ادامه میدهم _ راسـتش بابـا... مـن فـک مـی کنـم تاهمیـن حـد کافیـه مـن علاقه ای نـدارم ادامـش بـدم. ابروهایش درهم می رود. _ پس به چی علاقه داری؟ _ اممـم... ینـی خب...مـن االن خطـم خیلـی خـوب شـده...یعنی عالی شـده. دیگـه نیـازی نیسـت کلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم.. _ یعنی میگی بزارم دختر من تا اخر تابستون بیکار باشه؟ _ خب... اسمش بیکاری نیس یــک لقمــه ی کوچــک مربــا مــی گیــرد و بــه مــادرم مــی دهــد. عادتــش اســت! همیشــه عشــقش را درلقــمه، هــای صبحانــه بــروز میدهــد. _ پس اسمش چیه؟ _ اسـراحت!... خـب... ببیـن بابارضا...مـن...دوروز دیگـه مدرسـه ام شروع میشه @oshahid