✨⊱━⊰﷽⊱━⊰✨ ✍ حکایت ۴۹ « دزد باورها نباش » روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرڪی ، ڪیسه ي سڪه ي مردی غافل را از او دزدید. هنگامی‌ڪه به خانه رسید ڪیسه را باز ڪرد. دید در بالای سڪه ها ڪاغذیست ڪه بر آن نوشته است: «خدایا به برڪت این دعا، سڪه هاي‌ مرا حفاظت بفرما.» اندڪی اندیشه ڪرد، سپس ڪیسه رابه صاحبش باز گرداند! دوستانش وی را سرزنش ڪردند ڪه چرا این همه ی پول را از دست داد. دزد ڪیسه در پاسخ گفت: صاحب ڪیسه باور داشت ڪه دعا، دارایی وی را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتمادنموده است. من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او. اگر ڪیسه وی را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می‌شد. آنگاه من دزد باورهای او هم بودم، و این دور از انصاف است. ┄┅┅✿❀✨🌙✨❀✿┅┅┄ @ostad_shojae_yazd