•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄• ✍ حکایت ۹۸ «عـروس خـوش‌بیـان» مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ترغیب به انجام نمازهایش در مسجد کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم..! عروس جواب داد: مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه می‌گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم. چه عروس خوش‌بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است. اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و بااخلاق سرچشمه می‌گیرد. •┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈• مجموعه سبک زندگی انسانی @ostad_shojae_yazd