🏷 عَنْ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: سُئِلَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقِيلَ لَهُ: مَا كَانَ ذُو اَلْكِفْلِ؟! فَقَالَ: «كَانَ رَجُلاً مِنْ حَضْرَمَوْتَ وَ اِسْمُهُ عويديا بْنِ أدريم. وَ كَانَ فِي زَمَنِ نَبِيٍّ مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ قَالَ: مَنْ يَلِي أَمْرَ اَلنَّاسِ بَعْدِي عَلَى أَنْ لاَ يَغْضَبَ؟! قَالَ: فَقَامَ إِلَيْهِ فَتًى فَقَالَ: أَنَا. فَلَمْ يَلْتَفِتْ إِلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ كَذَلِكَ، فَقَامَ اَلْفَتَى. فَمَاتَ ذَلِكَ اَلنَّبِيُّ وَ بَقِيَ ذَلِكَ اَلْفَتَى وَ جَعَلَهُ اَللَّهُ نَبِيّاً. وَ كَانَ اَلْفَتَى يَقْضِي أَوَّلَ اَلنَّهَارِ، فَقَالَ إِبْلِيسُ لِأَتْبَاعِهِ: مَنْ لَهُ؟! فَقَالَ وَاحِدٌ مِنْهُمْ -يُقَالُ لَهُ اَلْأَبْيَضُ- : أَنَا. فَقَالَ إِبْلِيسُ: فَاذْهَبْ إِلَيْهِ لَعَلَّكَ تُغْضِبُهُ. فَلَمَّا اِنْتَصَفَ اَلنَّهَارُ جَاءَ اَلْأَبْيَضُ إِلَى ذِي اَلْكِفْلِ -وَ قَدْ أَخَذَ مَضْجَعَهُ- فَصَاحَ وَ قَالَ: إِنِّي مَظْلُومٌ. فَقَالَ: قُلْ لَهُ: تَعَالَ. فَقَالَ: لاَ، أَنْصَرِفُ. فَأَعْطَاهُ خَاتَمَهُ فَقَالَ: اِذْهَبْ وَ اِئْتِنِي بِصَاحِبِكَ. فَذَهَبَ حَتَّى إِذَا كَانَ مِنَ اَلْغَدِ جَاءَ تِلْكَ اَلسَّاعَةَ اَلَّتِي أَخَذَ هُوَ مَضْجَعَهُ، فَصَاحَ: إِنِّي مَظْلُومٌ وَ إِنَّ خَصْمِي لَمْ يَلْتَفِتْ إِلَى خَاتَمِكَ. فَقَالَ لَهُ اَلْحَاجِبُ: وَيْحَكَ دَعْهُ يَنَمْ، فَإِنَّهُ لَمْ يَنَمِ اَلْبارحة و لا امس. قَالَ: لاَ أَدَعُهُ يَنَامُ وَ أَنَا مَظْلُومٌ. فَدَخَلَ اَلْحَاجِبُ وَ أَعْلَمَهُ، فَكَتَبَ لَهُ كِتَاباً وَ خَتَمَهُ وَ دَفَعَهُ إِلَيْهِ فَذَهَبَ. حَتَّى إِذَا كَانَ مِنَ اَلْغَدِ حِينَ أَخَذَ مَضْجَعَهُ جَاءَ فَصَاحَ فَقَالَ: مَا اِلْتَفَتَ إِلَى شَيْءٍ مِنْ أَمْرِكَ. وَ لَمْ يَزَلْ يَصِيحُ حَتَّى قَامَ وَ أَخَذَ بِيَدِهِ فِي يَوْمٍ شَدِيدِ اَلْحَرِّ لَوْ وُضِعَتْ فِيهِ بَضْعَةُ لَحْمٍ عَلَى اَلشَّمْسِ لَنَضِجَتْ. فَلَمَّا رَأَى اَلْأَبْيَضُ ذَلِكَ اِنْتَزَعَ يَدَهُ مِنْ يَدِهِ وَ يَئِسَ مِنْهُ أَنْ يَغْضَبَ. فَأَنْزَلَ اَللَّهُ تَعَالَى جَلَّ شَأْنُهُ قِصَّتَهُ عَلَى نَبِيِّهِ لِيَصْبِرَ عَلَى اَلْأَذَى كَمَا صَبَرَ اَلْأَنْبِيَاءُ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ عَلَى اَلْبَلاَءِ.» ▫️عبد اللّه بن عمر گفت: از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم پرسيدند: ذو الكفل که بود؟ فرمود: مردى بود از حضرموت به نام عويد بن أديم در زمان يك پيغمبرى كه به امتش گفت: كيست جانشين من شود به شرط‍‌ اينكه خشمگین نشود؟! يك جوانى برخاست و گفت: من. به او توجهى نكرد و باز همان را گفت و همان جوان برخاست. آن پيغمبر درگذشت و آن جوان بجا ماند و خدا او را پيغمبر كرد، و او در آغاز روز قضاوت می‌كرد. ابليس به پيروانش گفت: كدام با او در آويزد؟ يكى به نام ابيض گفت: من. ابليس گفت: برو، باشد كه او را به خشم آرى. چون نيم روز شد و ذى الكفل در بستر آسايش آرميد، ابيض آمد و فرياد زد: من ستمديده‌ام. گفت:به او بگو بيايد. گفت:من از اينجا نمی‌روم. انگشترش را به نشانى به او داد و گفت: نزد طرف خود ببر و او را بياور. رفت و فردا همان ساعت برگشت كه او به بستر رفته بود و فرياد زد: من ستم ديده‌ام و طرف من به انگشتر تو اعتنائى نكرد. دربان به او گفت: واى بر تو، بگذار بخوابد، او ديشب و ديروز نخوابيده. گفت: نمی‌گذارم او بخوابد و من ستم بكشم. دربان به درون شد و اعلام كرد و او نامه‌اى نوشت و مهر زد و به او داد و رفت. و چون فردا آرميد، [ابیض] آمد و فرياد كشيد و گفت: هيچ به فرمان تو اعتناء نكرد. و پيوسته فرياد زد تا او از جا برخاست و دست او را گرفت و راه افتاد در روزى كه بسيار گرم و سوزان بود، طوری که اگر تيكه گوشتى بر آفتاب می‌نهادند پخته می‌شد. و چون ابيض چنين ديد دستش را از دست او كشيد و از خشمگین کردن او نوميد شد. و خدا عزّ و جلّ‌ داستانش را براى پيغمبرش فرو فرستاد تا بر آزار شكيبا باشد، چنانچه پيغمبران پيش بودند. 📖 قصص الانبیاء (الراوندی)، ج۱، ص۲۱۲ بحار الانوار، ج۶۰، ص۱۹۵ ؛ کمره‌ای ╔═════┈┅┅┈════╗ 💠@ostadamirivahid ╚═══════════