حامد :سریع موقعیت رسول بیار. علی :باشه نه حامد کار سروشه حامد :چی محمد :شوکه حالش خوبه سینا : کما رفت سی سیو هست داود :رفت پیشش محمد :برین اداره دانیال:چشم با حامد داود رفتیم محمد :بودم تو فکر بعد رسول :بهوش اومدم دور وز دیدم آخ محمد:خوبی رسول :خوبم مرخصی شد و داود اداره بودم داود :اسپری میزدم سینا گفته بود یکم بهتر بودم و حسنین:میرفت اداره ماشین مشکی ترمز کرد و دو نفر اومدن. حسنین:نگاه میکردم یکی پشتش بهتره بیای 😈 بعد حسنین:عمرا بعد زد کمرش حسنین ::تنها چیزی دیدم سینا بود بغلش افتاد و سینا :حسنین:به. حامد بگو حمید بگو نگران نشه 😴 بعد اومد بزار زمین چاقو به دست سینا. خراش زد سینا درد داشت میزد سینا رو زمین گذاشت بعد بردنش سینا میرفت بعد بردنش دستمال گرفت از حال رفت داود :هم هل داد تو درد داشتم 😣 بعد حسنین سینا دیدم صداش کردم سینا داداش پاشو سینا:آروم چشمام باز کردم آخ درد دارم داود اینجا چه جور اومدی داود :حسنین پاشو حسنین:آخ آیی کجام سینا :تو ماشین بعد هل دادن داود بعد سینا و حسنین میزد اطلاعات میخواست یاسین :به استاد سینا جوجه پزشک ابو علی سینا😈 تویی عع حسنین میزد سینا :با داود کاری نداشته باش بعد میزد آویزون درد داشت سینا زخمی بودم و جون نداشتم تلفنش زنگ خورد عربی گفت. سینا حسنین گوش بده ترجمه کن حسنین :حله بعد گفت سینا این میگه که ما رو قراره ببرن روستای مرزی تو عراق سمت کربلا صالحیه کربلا بعد سینا ما باید نشونه بزاریم سینا :چی بزاریم داود :آها رد خون نشانه بزاریم سینا ساعتش بزاره حسنین عینک میزاره سینا فکر خوبیه داود :یهو سرفه اومد هه هه سینا :داود اسپری کو داود تو جیب سینا :ورداشت گذاشت فشار داد داود :وردار سینا ورداشت بعد با خون نوشتم روستا صالحی ساعت 1۱ میفرستن لندن بعد ساعت گذاشتم حسنین:انگشتر گذاشتم داود :بعد بودنشون جایی بعد قبلش خواستن یکی بکشن حسنین :شوکه بود بعد بردن شون سعید رفت تو مهدیار :کجایی سینا حسنین داود مهدیار :سعید اینجا رو سعید: این دست خط سینا ست خوند وایی. محسن :عع سعید نگا ساعت سینا و انگشتر حسنین. سعید: شوکه نگران🥺 بعد گفت آقا محمد :بله میثم ۳ سعید :آقا بیاین این محل محمد :چی شده سعید:نشانه محمد :دید عجب خب. مهدیار :طناب دید خون میچکید بعد دنبال کردم عینک سینا دیدم 🥺 وای نه جلو تر رفتم دیدم خون ریخته شده بود مهدیار :🥺 بعد رفتن. اداره مهدیار آقا بریم عراق محمد فرشید سعید و سبحان حسام فرستادم مهدیار رفت. بعد سینا: حسنین داود سینا :حسنین رفتیم ساعت ۶ شد فرار میکنیم میریم سمت حرم حله داود حله از حال رفت سینا :تحمل کن بعد رفتن چند نفر پشت سرشون واسا کثافت بعد حسام عابر رفتم سینا خم کردم بردم سمت نخل سعید :حسنین بردم مهدیار :داود بردم مهدیار خوبی. داود :خ وبم رفتن ایران عمل کرد بعد مرخص شد بعد بقیع سوژه ها برد تهران پایان رمان